- روزت مبارك، پدر!
------------------
يادم نمى آيد هيچ گاه بيشتر از يك سلام، كه آنهم هميشه از سوى تو بى پاسُخ مى ماند، با هم حرف زده باشيم. گپ هايت هميشه با مادرم بود و ما پنج برادر احساس مى كرديم آن سايه هاى هستيم كه تنها پس از گناهى، وجود بيرونى پيدا مى كنند. وقتى بچه ى فاكولته رَو شدم، قرا قرا با من شروع به حرف زدن كردى؛ شايد فكر مى كردى، به قول مادرم، ديگر آنقدر شده بودم كه بتوانم ترا درك كنم. با آنهم حرف هاى ما فراتر از نصيحت نرفت. فاكولته پاس كه شدم، هنوز هم يك نيمه ى من ...در سايه بود. نيمه ى ديگرم را اما نمى توانستى ناديده بگيرى، كه آن نيمه را هر روز از تلويزيون هاى تمام خانه ها مى ديدى. وقتى بچه ى مكتب بودم، مردم براى پيدا كردن خانه ى ما مى پرسيدند، "جاى ناشر صايب همينجه اس؟" اما وقتى فاكولته مى رفتم، مى گفتند، "خانى فراد دريا همينجه اس؟" ... آهسته آهسته ديدم به من نزديك مى شوى. ابتدا با دوستانم دوست شدى ... اول به قول خودت با انجنير صايب ماد حسين كه مى گفتى پدرش جنرال صادق وطن است ... و بعد با عاصى جوشيدى و اگر روزى عاصى را نمى ديدى پريشان شده از مادرم سراغش را مى گرفتى ... دوستان قديمت يكى يكى يا كه سوى غربت و يا به وطن جاودان رفته بودند. ديگر نه از محمد صديق پسرلىِ شاعر و نه از دوست آوازخوان و آهنگ سازت كه هر ازگاهى از بغلان نزدت مى آمدند، خبرى بود؛ تنها شده بودى ...
اولين بار وقتى من و تو با هم گپ زديم، دنياى درون خانه ام ديگرگون شد. يادم مى آيد به مادرم گفتى فرهاد را صدا كند. مثل هميشه تمام روزت را در اطاق خواب و يا روى كوچ راحت سالون در ميان كوه عظيمى از دود سگرت و تَفْتِ چاينك هاى چاى سياه تلخ، خود را از گيرودار مردم نا خوانده پنهان مى كردى. آنروز هم در اطاق خوابت بودى كه مرا صدا زدى. اولين بار مى ديدم كه مستقيم به چشمانم نگاه مى كردى؛ لبخند شيرينى بر لب داشتى. چشم هايت را آتش فشان احساس غرور و افتخار، ستاره باران كرده بود. بالاخره پس از يك خاموشى زودگذر، به حرف آمدى. مثل دختر ١٤ ساله كه نمى تواند به چشمان مرد نامحرمى نگاه كند، از نگاه پرسشگرم مى گريختى ... مثل هميشه پس از دو سه سرفه ى بلند كه محصول يك عمر دود سگرت بود، آهسته آهسته به حرف آمدى ... "آفرين آفرين بچيم، كه بَرى وطن و مردمت مى خوانى! مردم بسيار بيچاره شدن، دربدر و آواره شدن، خدا اَجرِشه بَرِت ميته ... شاباس بچيم! وختى مردم همرايت باشه، خدا همرايت اس! كلاناى قوم و فاميل كه يك وخت هر روز پيشم ميامدن و مى گفتن ناشر صايب، فراد جانه نمان كه ده تلويزيون بَيد بخانه، برى خانواده و بزرگان ما يك شرم اس... حالى خودشان به مه تبريكىِ مردم دوستى و افغانيت توره ميتن. آفرين بچيم! سَرِمه پيش قوم و پيش كُلِ افغانستان بلند كدى ..."
آنروز احساس عجيبى داشتم. تو گويى در سرنوت ساز ترين امتحان زندگى كامياب شده ام، اما هيچ نگفتم؛ نمى دانستم چه بگويم ... آن روز اولين و آخرين صحبت كلان ما با همديگر بود. از مادرم مى شنيدم روز تا روز به يكى از بزرگ ترين شنونده هايم مبدل مى شوى. در گذشته ها اگر از اطاق خوابت استاد شيدا با صداى خالص و ملكوتى اش مى خواند، "اين قافله ى عمر عجب مى گذرد ... ديده جانم من قربانت شوم ..." سَيگل كه كبوتروار بَقربَقو مى زد، "اى كاتب تقدير مُجهى انتنا بتادى"، يا فرانك سيناترا كه از ميان آسمان خراش هاى مَنهتن فرياد مى كشيد، "نيو يارك نيوووويارك"، ميرى مَتيو، استاد قاسم، يا انريكو مَسيس كه مى خواند، "اى گيتار ... گيتار من!"، ... و تو دور از نظر اغيار، آوازت را رها كرده يك جا با آن ها مى خواندى؛ اينك ديگر قرار قرار صداى فرهاد دريا هم از پشت دروازه ات به گوش مى رسيد كه مى ناليد، "دلم بسيار تنگ است، مسافر دارم آخر ... عالم گرفتارى ... وه زرى جانى ... به خانه خانه آرشى ...
يك روز شتُر سياه ناگزيرى پشت درِ حويلى تو هم رسيد و تو افغانستانت را كه به قيمتِ دار و ندار با مشت و دندان محكم گرفته بودى، رها كردى ... جوان ترين پسرت در اثر اصابت راكت به خانه زخمى شد و بايد پاكستان مى رفتيد ...تو حاضر نبودى از سرحد بگذرى ... مادرم و پدر سلطانه همسرم ابراهيم امام (كه خداوند رحمتش كند، مثل كاكه اى كه تازه از شهر قصه هاى اكرم عثمان آمده باشد؛ پدر بى جوره ى براى فرزندانش و دوست بزرگى براى غربت والدينم بود) با تمام قوا ترا آن سوى خط ديورندى مى كشيدند كه تو از آن متنفر بودى؛ تو با هردو دست به دروازه چسپيده بودى و رهايش نمى كردى ...
در غربت آباد تفتيده ى پاكستان، صبح ها تا حوالى عصر در دشت هاى دور از شهر براى ساعت هاى درازى، تنها تنها قدم مى زدى. به جواب آنانى كه با تعجب از تو مى پرسيدند شهر و باغ را چه كرده كه سوى صحرا مى روى؛ مى گفتى نمى خواهى چهره هاى را كه تو و مردمت را به اين سرنوشت دچار كرده، ببينى ...
يك روز ترا زير آتش تفتيده ى همان دشت، دست در دست سرطان ديديم كه شهر و ده و صحرا و خانواده و زن و فرزند را رها كرده به سوى سراى آرامش هاى ابدى مى رفتى ... آن روز هم نتوانستم از تنهايىِ سيمان و فولادِ غرب، ترا صدا كنم و شاهدِ آخرين نفس هايت باشم و از تو طلب بخشش كنم و چشمان حيرت زده و خسته ات را ببندم ...
يك سال تمام در آتش استخوان سوزى مى سوختم و با كسى تقسيمش نمى كردم ... يك شب براى اولين و آخرين بار ترا در خواب ديدم ... تو در يك دشت - شبيه دشتى كه شهر و آدم هايش را آن جا مى گريختى- زير خيمه ى محقرى روى يك چارپايى كهنه خوابيده بودى، مردى با قامت بُلند و عباى ساده ى كنار بسترت ايستاده بود، پشت به من و روى به تو داشت ... حضور نورانى و بى انتهايش تمام صفحه ى خوابم را پر كرده بود ... در خواب به من گفته شد كه آن مرد، حضرت سرور كاينات محمد (ص) است كه به عيادت تو آمده است ... از كنار دامن عباى مباركش، آهسته به من نگاه كردى و با نگاه مهربان به من يقين دادى كه مرا بخشيده يى ... آن خواب را به سلطانه و مادرم قصه كردم و از آن پس دلم آرام گرفت ...
بارى قسمت نرفت تا روز پدر را برايت تبريك بگويم. در افغانستان، تنها مردان مالك تمام روزها بودند؛ مى گفتند ضرورتى براى تعيين روز خاصى به نام پدر احساس نمى شود. چه تصور غير منصفانه اى! مردان با وجود رياست زندگى و سخت گيرى بر باقى اعضاى خانواده و اجتماع، هرگز اجازه نداشتند به جرم مرد بودن، شمه ى از آن چه را در دل دارند اشكى كرده با كسى تقسيم كنند ... چنان كه مادر مى توانست قصه هاى غصه هايش را با ديگران به آسانىِ يك قطره اشك شريك كند ...
تو مى خواستى من "شاوزيره ياره" را تنها در يك كست ساده برايت بخوانم. من كه با ذهن پرفكشنيست خود نمى دانستم آدم مى تواند زمزمه هم كند، بى آنكه حتى سازى همراهش باشد ... تا صدا در گلو و عمر در قسمت است، قرضدار فرمايشت خواهم ماند! من كه مثل آب خوردن فرمايش مليون ها شنونده را اجرا كرده ام، نتوانستم يك فرمايش ساده و كوچك ترا به جا كنم ... چه قرض تلخ و سنگينى، بابه!
شايد فرزند خوبى برايت نبودم، اما قول مى دهم پدر خوبى براى نواسه ات، هجران باشم!
با مهر فرزندی
فرهاد دريا
۱۳۹۲ خرداد ۲۹, چهارشنبه
فرهاد دریا روزت مبارک پدر
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)

هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر