۱۳۹۲ شهریور ۲۸, پنجشنبه

سروده ی از بانو حسنیه عثمان

تو میایی
هزاران دشتِ خالی ،باغ میگردد
به پیوند نگاهم بادوچشمانت،جهان آباد میگردد
سخن در آشتی هایت صدای موج میارد
و شهرسرد غربت ناگهان برباد میگردد
میان دستهای ما
سرانگشتان تو گویی لهیب شعله را از پنجه میراند
و لمس آشنایی رابه زنجیر نهان در پرده میخواند
کتاب زندگی در برگ هایش با تبسم رنگ میگیرد
شک وتردید میمیرد
تو باشی،ازغم فردا نمی ترسم
به هرسرما نمی لرزم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر