۱۳۹۲ آبان ۱۱, شنبه

نگاهی واقع گرا به رهبری سیاسی


نگاهی واقع‌گرا به رهبری سیاسی
8 صبح :  در هفته گذشته بحثی میان امرالله صالح، رییس پیشین امنیت ملی، حکمت مانا، دانشجوی اقتصاد و هادی میران پژوهشگر و نویسنده، در مورد نقش رهبری در سیاست آغاز شد. بحث زمانی آغاز شد که امرالله صالح «گم‌شده صحنه سیاسی» افغانستان را «شخصیت‌های بزرگ، عمیق، با تعهد، باتقوا و فداکار» دانست، نه «برنامه‌های بزرگ» ملی. امرالله صالح تاکید کرد که مشکل افغانستان، فقدان برنامه‌های بزرگ نیست، بلکه فقدان یک رهبر صادق و عمیق است. حکمت مانا در نقد امرالله صالح تاکید کرد که «بزرگ دانستن یک رهبر چیزی از خودکامگی او و قدرت مطلقه‌اش، در پیشبرد مقاصد شرورش کم نمی‌کند.» بنابراین، باید با هوشیاری تمام از سیستم سیاسی کنونی حمایت کرد. هادی میران تاکید بر فرهنگ افغانستان کرده گفت که این فرهنگ خشونت‌پرور، خشونت سیاسی خلق می‌کند و در این چارچوب، رهبران نیز متاثر از چنین فرهنگی خواهند بود، در نتیجه، نباید از این فرهنگ «شخصیت‌های بزرگ، عمیق، باتعهد، باتقوا و فداکار» را انتظار داشت.
واقعیت این است که عامل و ساختار در علوم سیاسی و جامعه‌شناشی تاریخ بلند دارد. ساختارگرایان تاکید دارند که این ساختارها، سیستم‌ها، در نهایت فرهنگ و ایدیولوژی می‌باشند که دو پدیده نظم و تحول را قابل توضیح می‌کنند. در مقابل، آن‌هایی که بر نقش کنشگران تاکید دارند، عامل فردی را توضیح‌دهنده‌ی نظم و تحول قلمداد می‌کنند. در اردوگاه ساختارگرایان بازار تیوری‌پردازی در مورد ساختار جامعه، نظام سیاسی، شرایط تاریخی و فرهنگی گرم است. در قلمرو کنشگرایان، رهبران سیاسی موتور تحولات تاریخی پنداشته می‌شوند و اسامی رهبران مثل روزولت، چرچل، لنین، دنگ ژیوپنگ، مائو، استالین، هتلر، گاندی، لوترکنیگ، ماندلا و غیره چشم‌ها را خیره می‌کنند.
بنابراین، نمی‌توان به‌سادگی یک نظریه را به نفع یک نظریه دیگر رد کرد یا تقلیل داد. در علوم سیاسی هنوز بحث چگونگی سیستم سیاسی و رهبری سیاسی مهم است. فکتور فرهنگی، هم در مباحث رهبری در علوم سیاسی و هم در مباحث سیستم‌ها و نهادهای سیاسی در کانون توجه قرار دارد.
به لحاظ گونه‌شناسی، مساله رهبری سیاسی از زمان افلاتون مورد توجه بوده است و افلاتون بر یک شاه فیلسوف برای اداره سیاسی و خوشبختی جمعی تاکید می‌کرد. این نظر افلاتون نه تنها مورد نقد قرار گرفت، بلکه او را متهم به حمایت از توتالیتاریسم کرد. سپس، ماکس وبر یک گونه‌شناسی جدید را مطرح کرد، رهبران سنتی، رهبران کاریزماتیک و رهبران عقلانی. بحث روی گونه‌شناسی رهبری سیاسی هنوز پایان نیافته است، و همین‌گونه بحث میان دوالیسم ساختار/کنشگر پایان نیافته است. از جانب دیگر، نظریه رهبری امروز از انحصار علوم سیاسی خارج شده و در مردم‌شناسی، روان‌شناسی و مباحث سازمانی و اقتصادی نیز مورد توجه قرار دارد.
بنابراین، گونه‌شناسی رهبری، بیشتر به‌سوی رهبری واقع‌گرا میلان کرده است تا کردار و رفتار رهبر قابل اندازه‌گیری و سنجش گردد. چون معرفت و فضیلت، مسایل قابل محاسبه نمی‌باشند. در دنیای واقعی، رهبران جنبش‌های اجتماعی، رهبران توسعه اقتصادی، رهبران بروکراتیک، رهبران کاریزماتیک و عوام‌گرا، رهبران فکری سیاسی، رهبران جنگ‌های چریکی و غیره وجود دارد.
علاوه بر این، جدی‌ترین چالش در برابر نظریه رهبری، کانتیکست‌های اجتماعی-فرهنگی- تاریخی مختلف است که از شکل‌گیری یک نظریه فراگیر جلوگیری کرده است. پس وقتی ما در افغانستان از رهبری سخن می‌گوییم، با یک مفهوم پیچیده و چندپهلو با شرایط اجتماعی- تاریخی خاص مواجه هستیم. وقتی از کانتیکست سخن می‌گوییم، در واقع دنبال یک نظریه تلفیقی هستیم. بسیار تلاش شده است تا برای دوالیسم کنشگر/ساختار راه‌حل پیدا شود. برای همین بر کانتیکست تاکید می‌شود. مشکلات در بحث صالح، مانا و میران نیز در همین‌جا نهفته است.
به عبارت دیگر، فکر کنم صالح، مانا و میران دچار کلی‌گویی و ساده‌سازی مسایل می‌‌باشند. پس لازم است تا کلی‌گویی صورت نگیرد و ما نوعیت رهبری سیاسی را که نیاز احساس می‌کنیم نظر به زمینه اجتماعی- سیاسی افغانستان، توضیح بدهیم. افغانستان در جنگ و منازعه قرار داد، پس باید از یک رهبر جنگی یا سیاسی سخن گفت؟ افغانستان در حال استحکام نهادهای دولتی قرار دارد، پس باید از یک رهبری بروکراتیک سخن گفت؟ یا از یک رهبر توسعه اقتصادی و مبارزه با فساد منظور ما است؟ آیا یک رهبر بی‌برنامه قابل توجیه است؟ اگر هم رهبر نیاز نیست و به‌جای آن سیستم سیاسی تقویت شود، باید توضیح بدهیم که بدون توجه به رهبری، سیستم سیاسی در نفس خود چگونه باید کار کند و تقویت شود؟ اگر هم فرهنگ (سیاسی) خراب و دهشت‌پرور است، امر سیاسی چگونه باید رهبری شود و اصلاحات بیاید؟
تجربه تاریخی افغانستان، به‌خصوص از دوران مشروطیت تاکنون، یک نکته مهم را به ما می‌آموزاند و آن این‌که سخن‌های کلی و فاقد جزییات نگوییم.
سخنان کلی و فاقد جزییات ریشه‌های فهم فردی و جمعی ما را آسیب می‌زند و در نهایت قادر نمی‌شویم موضوعات را به‌صورت عمیق فهم کنیم یا در باره آن سخن درست بگوییم. وارد شدن در جزییات مسایل، کمک می‌کند تا مسایل اساسی یک جامعه نیز درست طرح شوند. طرح نظریه رهبری توسط صالح، نقد آن توسط مانا و طرح نظریه فرهنگی توسط میران، به‌صورت کلی طرح شده‌اند و فاقد جزییات و میکانیسم‌های علمیاتی است و به این دلیل رابطه میان مفاهیم و مصادیق را درست توضیح نمی‌دهند.
امرالله صالح می‌گوید که مشکل افغانستان بی‌برنامگی نیست، کسانی هم که از شخص‌محور شدن سیاست شکایت دارند، حرف درستی نگفته‌اند چون شخص‌محوری در سیاست چیزی بدی نیست؛ بلکه مشکل این است که سیاست در افغانستان «شخص بزرگ‌محور» نشده است. یعنی، شخصیت یا رهبر بزرگ رویایی جایش خالی است. مشکل تحلیل صالح این است: اول، صالح میان رهبر و برنامه سخن می‌گوید. در حالی‌که یک رهبر بی‌برنامه معنا ندارد. دقیق آن است که میان رهبری و نهاد یا سیستم سیاسی سخن گفته شود. ترجیح رهبر بر برنامه و یا برعکس، اصلا معنایی را افاده نمی‌کند. دوم، مشخص نیست که صالح از چه نوع رهبری سیاسی سخن می‌گوید؛ گونه‌شناسی رهبری، ما را در دنیای پیچیده‌ای از تجارب تاریخی جوامع بشری قرار می‌دهد. هرچند او گاندی را مثال می‌زند. گاندی رهبر کاریزماتیک یک جنبش اجتماعی است و نه یک رهبر بروکراتیک و آشنا با مدیریت در چارچوب یک سیستم سیاسی یا فرایند نهادسازی.
سوم، صالح تعریفی از رهبر سیاسی ندارد. او می‌گوید: «گم‌شده صحنه سیاسی در افغانستان، شخصیت‌های بزرگ، عمیق، باتعهد، باتقوا و فداکار است نه برنامه‌های بزرگ.» این توضیح چیزی را بیان نمی‌کند. کلمات مثل شخصت بزرگ، عمیق، باتعهد، باتقوا و فداکار در نفس خود چیزی را بیان نمی‌کنند. چهارم، صالح برداشت نادرست از «شخص‌محور شدن» سیاست در افغانستان دارد. شخص‌محوری بدین معنا است که در افغانستان سیاست وجود ندارد، مگر بازی چند تا شخصیت معین؛ نه ارزش است، نه اصول است، نه برنامه است، نه چشم‌انداز است، نه شناسایی تهدیدات است، نه توسعه فرصت‌ها است، فقط و فقط چند تا آدم معین. اما سخن گفتن از شخص‌محور شدن سیاست، علیه اهمیت رهبری در سیاست نیست.
حکمت مانا، اما به‌گونه دیگر آقای صالح را نقد می‌کند. به‌نظر مانا، تاکید بر رهبری، در واقع حمایت از یک رهبر توتالیتر است. او می‌نویسد: «نظریه رهبری در این‌جا یعنی این‌که پروسه نفوذ سیاسی- اجتماعی در یک فرد خلاصه شده باشد تا به او اجازه منحصربه‌فرد بدهد که به‌واسطه آن نفوذ و تمرکز نفوذ سیاسی- اجتماعی در خودش، اهداف مشخص سیاسی و اجتماعی را به انجام برساند.» حکمت مانا تاکید می‌کند که خلاصه کردن قدرت در نزد یک فرد، منجر به قدرت مطلق می‌شود، قدرت مطلق فساد و شرارت مطلق می‌آفریند.
دیدگاه حکمت مانا، در تضاد با تجارب تاریخی قرار ندارد، اما در مورد قدرت رهبر اغراق‌آمیز و کلی است. خلاصه شدن قدرت در یک نفر، در تاریخ بشریت همواره یکسان و به یک صورت نبوده است و الزاما تمام رهبران سیاسی توتالیتر و جاه‌طلب نیستند. بستگی به این دارد که ما از کدام گونه‌ای رهبری سیاسی سخن می‌گویم: از یک رهبر سیاسی خوب یا از یک فرمانروای مستبد و آدم‌کش. بحث رهبری در سیاست و اقتصاد هنوز قوی است و کسی نمی‌تواند به‌صورت کلی رهبری در سیاست را به سادگی نادیده بگیرد.
وقتی در انتخابات، میان چند نامزد یکی را انتخاب می‌کنیم، به این دلیل است که مطمین شویم این یکی توان بیشتر برای پیشبرد مسایل دارد؛ یعنی ما بر رهبری انگشت می‌گذاریم. یک رهبر خوب، تنها ویژگی‌های شخصیتی ندارد، بلکه باید چشم‌انداز سیاسی- اقتصادی (برنامه) مشخص را تعریف کند. شاید بخشی از انتقاد حکمت مانا، به‌دلیل توضیح ناکافی امرالله صالح از رهبری سیاسی باشد. پس این سوال هم‌چنان سر جایش باقی است که افغانستان در چه شرایط قرار دارد و در این شرایط رهبر یا رهبری سیاسی چه شاخصه‌های باید داشته باشد؟
هادی میران بر نقش فرهنگ در رهبری سیاسی تاکید می‌کند. خلاصه نظر میران این است که در یک فرهنگ خشونت‌پرور، نمی‌توان انتظار یک رهبر رویایی را داشت. نقش فرهنگ و ساختارهای اجتماعی بر چگونگی ظهور رهبریت سیاسی یک مساله تقریبا مورد توافق در علوم سیاسی است. ولی، دو اشکال بر نظر هادی میران وارد است: اول، به همان اندازه که نقش فرهنگ را در ظهور رهبری سیاسی می‌توان لحاظ کرد، به همان میزان می‌توان نقش فرهنگ را در نهادها و سیستم و ساختار سیاسی لحاظ کرد. اگر در چارچوب این فرضیه سخن بگوییم که نظریه رهبری در برابر نظریه سیستم سیاسی قرار دارد، مهم این است که فرهنگ بر هردویش می‌تواند تاثیر بگذارد.
دوم، وقتی ما از رهبری سیاسی سخن می‌گوییم، به‌معنای آن است که یک رهبر در برابر وضعیت موجود قد علم کند یا ملت را از وضعیت موجود برهاند. با توجه به این فرض، این‌طور نیست که حتما فرهنگ خشونت‌پرور، رهبر خشونت‌گر تقدیم جامعه کند، بلکه مراد از آرزوی یک رهبر خوب، گذار از وضعیت خشونت‌پروری است. با وجود این انتقاد، ریالیسم هادی میران، یک مساله قابل تامل است و نباید در آرزوی رمانتیک رهبری و یا یک فهم خرافاتی و غیرعقلانی از رهبری، فکتور فرهنگ و جامعه را فراموش کرد.
امرالله صالح سیاستمدار جوان است که دیدگاه‌هایش را بیان می‌کند و می‌نویسد، و این در نفس خود ارزش دارد و سبب دیالوگ سازنده میان نسل جوان افغانستان می‌شود. اما هدف من از پرداختن به این بحث این است که به‌دلایل مختلف، رهبری سیاسی در افغانستان به چالش مواجه است و باید این مباحث را بسط داد. در افغانستان سیاست به‌شدت قومی شده است و رهبری سیاسی از مرزهای قومی بیرون نمی‌رود. در این میان، اما تلاش می‌شود تا رهبران و عزیزان قومی، رهبران ملی جلوه داده شوند و یا برعکس، به جنایت‌کاران بی‌بدیل تقلیل پیدا کنند. این یک روند بی‌حاصل است. پس لازم است تا مساله‌ای به‌نام رهبری سیاسی به بحث گذاشته شود و این مباحث دقیق و توام با جزییات توضیح‌دهنده باشد.
به‌صورت کلی، زیاد شنیده‌ایم که گفته‌اند رهبران سیاسی باید مشکلات را شناسایی کنند، وسایل و ابزارهای حل مشکلات را تعریف کنند، دیدگاه فردی خود را به‌صورت مدون و درست برای حل مشکلات توضیح بدهند، در جامعه امید و معنای جمعی ایجاد کنند، پیروان خود را بسیج کنند، فرصت‌ها را شناسایی کنند، فرضیه‌های کلیشه‌ای را به پرسش بگیرند، قدرت تصمیم‌گیری داشته باشند و غیره. به موازات آن، به لحاظ گونه‌شناسی، رهبران کاریزماتیک و عوام‌گرا مطرح است، رهبران سیاست‌های توسعه و بروکرات مطرح است، رهبران نژادپرست و انحصارگر مطرح است، رهبران صاحب فکر و دیدگاه مشخص مطرح است و غیره. اما همه این‌ها نظر به شرایط اجتماعی- سیاسی معین می‌توانند معنادار بوده قابل تحلیل باشند. به این دلیل، بحث رهبری در علوم سیاسی کماکان جدی است، اما نه به آن اغراق که امرالله صالح به مثابه یک ناجی مطلق و معجزه‌آسا مطرح می‌کند که حتا در فقدان کوچک‌ترین برنامه هم می‌تواند منجی عالم و آدم باشد. چنین چیزی فاقد معنا است. رهبرگرایی نباید به رومانتیسم بیهوده بدل شود، بلکه باید به مشابه یک ضرورت سیاسی در دنیای کاملا واقعی با شاخصه‌های واقعی تعریف شود.
در این چارچوب، شاخصه‌ای که بتوان براساس آن رهبر خوب و بد را شناسایی کرد، تنها سخنوری و جاذبه شخصیتی افراد و فضیلت‌مآبی نیست، بلکه یکی از معیارهای سنجش، طرز تفکر و برنامه‌های یک رهبر سیاسی است. بنابراین، هنوز نمی‌توان بحث برنامه سیاسی افراد را نادیده گرفت. ما برای تقویت سیستم و نهادهای سیاسی، بسیج مردم علیه طالبان، استقامت دادن جامعه به یک مسیر مطلوب، توسعه و پیشرفت‌های سیاسی در افغانستان، ترمیم گسست‌های اجتماعی، به رهبری سیاسی عاقلانه نیاز داریم.
این رهبری سیاسی ممکن فردی باشد یا گروهی. ساده‌سازی مسایل، برخوردهای سطحی و یا فروکاست مسایل صرفا به نقش رهبری و ساختار، به‌صورت تک‌فکتوری، گمراه‌کننده است. به این دلیل، نه به اغراق حکمت مانا می‌توان کاملا رهبری سیاسی را نادیده و مضر قلمداد کرد و نه به اغراق امرالله صالح دنبال یک شخص بسیار بزرگ و صادق بی‌برنامه گشت. همین‌گونه، نه به‌خاطر فرهنگ خشونت‌پرور و آن‌چه را هادی میران مطرح می‌کند، می‌توان بحث رهبری سیاسی را تعطیل کرد. رهبری سیاسی در تاریخ افغانستان باید مورد بررسی جدی قرار بگیرد. فکر کنم مساله رهبری سیاسی را باید با جزییات به‌صورت واقع‌گرایانه مطرح کرد و نقش آن را در مدیریت و ثبات سیاسی و توسعه اقتصادی، به دور از تخیلات رومانتیک و غیرواقعی، بدون تقلیل‌گرایی تیوریک، باید مورد بررسی قرار داد.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر