۱۳۹۲ آبان ۱۳, دوشنبه

حکایتی از مثنوی معنوی مولوی

  مولانا در مثنوی اورده است :   مي‌گويد كسي نزد حضرت موسي رفت. گفت به من زبان حيوانات بياموز. حضرت به او جواب داد كه در خور تو نيست، برو. قبول نكرد و بالأخره موسي آن علم را به او آموخت. مرد به خانه‌اش رفت، در خانه سگ و خروس و استري داشت. ديد آن‌ها بر سر ته ماندة غذا دعوا مي‌كنند. يكي به ديگري مي‌گفت تو نامردي كردي و نگذاشتي ما غذا جمع كنيم. خروس به سگ مي‌گفت نگران نباش، فردا استر اين آقا مي‌ميرد و شكمي از عزا در مي‌آوريم. تا مرد اين را شنيد، رفت و استر خود را فروخت و به خانه بازگشت. ديد سگ به خروس مي‌گويد ديدي دروغگو از آب درآمدي و آن وعده‌اي كه دادي وفا نشد. خروس گفت اين مرد اين كار را كرد تا زيان را بر گردن ديگري بيندازد. پس فردا غلامش مي‌ميرد و میهمانی برپا مي‌شود. مرد غلامش را هم فروخت. به خانه بازگشت و ديد دوباره ميان سگ و خروس دعوا شده است. اين بار خروس به سگ مي‌گفت اين بار حتماً خودش مي‌ميرد و حتماً سفرة چرب و رنگيني خواهيم داشت. مرد بيچاره سراسيمه نزد حضرت موسي رفت. موسي گفت به تو گفتم اين علمي نيست كه در خور تو باشد و تو را به هلاكت خواهد كشاند. ديگر گريزي نيست و تو خواهي مرد. چند بار زيان را بر دوش ديگران انداختي، حالا خودت بايد اين زيان را بر دوش بگيري.
نمونه‌هايي از اين قبيل، در مثنوي فراوان است

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر