شعر از حمیرا نگهت دستگیر زاده
میهن مگر چه ای؟
میهن مگر چه ای؟
جز مشت خاک و گل
یک توته ی زمین –فرازین و یا فرود؟
اینسان چرا به نام تو در بند مانده ام؟
زنجیر سال های تو پیوسته ام به پا؟
یک واژه بیش نیستی و هستیی مرا
مفهوم و غایتی!
هم شادی و سرور تو مرا تو بدایتی
هم سوگ لحظه های مرا تو نهایتی
مهین! چگونه است که من دوست دارمت؟
با انکه از تو هیچ به جز غم نمیرسد؟
بی تو مجال زندگییم نیست ای دریغ
در من تو زنده ای!
یااز تو زنده ام؟
باور نمیکنم که چنین در شکستگی
آیینه تمام نمای منی هنوز!
باور نمیکنم که تو ای سرزمین دور
از دست رفته ای
زیرا که بی دریغ
هر روز در صلابت من میکنی طلوع
بیرون ز مرز های تو
من
زنده ام هنوز
باور نمیشود که ز هم دست شسته ایم
در من تو افتاب هزاران سپیده ای
در چار فصل هستیی من آرمیده ای
با صد جوانه هستیی من را دمیده ای
صد باغ در بهار دلم ناز چیده ای.
از ابتدای هستیی من سر کشیده ای
در بود و هست بودن من تو تنیده ای
من از گلوی نام تو فریاد میشوم
در دست های خسته ات آباد میشوم
بیرون ز مرز های تو
آواره ی توام
30 دسمبر 1999
حمیرا نکهت دستگیرزاده
*
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر