۱۴۰۰ آبان ۲۴, دوشنبه

  برگه ی از کتاب جنگهای کابل ۷۱ -۷۵ خورشیدی :

-ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
روز دوم جنگ :
شش ثور ۱۳۷۱ خ
****************************************************
صبح روز دوم جنگ كه باران خفيف بهاري بند آمده بود، فقط نسيم ملايم با بوي دود و سوختگي در ميان درختان عكاسي و پشه خانه ها مي پيچيد و ناله ميكرد، شهر كه تمام شب را در جنگ سپري كرده بود، اينك بجاي اذان فجر زير شلاق آتشهاي وقفه اي صبحگاهي قرار گرفته بود، در فضاي تاريك و نيمه روشن پگاهي، آسمان شهر اينجا و آنجا گلوله هاي آتشين، سقف هوا را ميشگافت درميان خانه هاي پر از آدم در داخل شهر گم ميشد.
صداي وقفه اي آتشهاي توپچي و راكتها، ضربات ماشيندارهاي ثقيل از چكاد آسمايي، قلعة تاريخي بالاحصار، تپه هاي مرنجان و بي بي مهرو بر ميخاست و غرش انفجارها در سكوت صبح از دور دستها از بيني حصار، تا چهارآسياب و بگرامي قويتر شنيده ميشد، و شايد اين يكي از ترسناكترين روزهايي بود كه كابل در طول موجوديت چند هزار ساله اش به خود ديده بود، درختان و نوشگوفه هاي عكاسي كه تمام شب و روز گذشته از غرش انفجارها و شليك مسلسل ها و فرياد انسانهاي به خاك و خون غلتيده ميلرزيدند، اينك زير وزش نسيم صبحگاهي سر خم كرده بودند پارچه هاي راكت و شرپنل هاي توپچي چون نشترهاي برنده، ساقه ها و گلهاي خوشه اي درختان عكاسي را از تنش جدا كرده و بر زمين فرش مرواريد گونه ی گسترده بود. گوشواره هاي خشكيدة گلهاي عكاسي در وزش نسيم بامدادي اينطرف و آنطرف ميدويدند، مثل اينكه پناهگاهي بجويند.
تازه صبح دميده بود و عروس سحر از مشرق چهره ميكشود، به بهانه تر صد اوضاع به سوي نزديكترين سرك، كه چهارراهي صحت عامه را با پل مكروريان اول، وصل ميكند ره كشودم، شهر به يك برهوت ترسناك شبيه بود، گويي ارواح خبيثه، خود پرستان و بت پرستان با ضربات گلوله و خمپاره ها درب مسجد را بسته بودند، از همين رو كابليان پاكدل، به سلام صبح برنخواسته، جاده ها و كوچه ها خالي و متروك معلوم ميشد، نظرم را يك عراده زرهپوش كه در چهارراهي صحت عامه داخل سنگر بود، جلب كرد، سه نفر از ائتلاف شم ال بر پشت وسيلة محاربوي سوار بودند، يكي قبضة ماشيندار سبك اش را در دست ميفشرد، بيحال جلوه ميكرد، مثل اينكه اثر سگرتي يا گرد سفيد هنوز در جانش اثر داشت، سگرت كه زير لب داشت، دودهايش را مي بلعيد و حلقه هاي شناور دود سگرت را در هوا رها ميكرد، و به تعقيب آن با سرفه هاي صدا دار هر طرف خميازه ميكشيد، گاهي سر و گاهي پشت اش را به ديوار زرهپوش ميكوبيد، هر طرف اخ و تف ميكرد.
ديگري با دستگاه كوچك مخابرهاش مصروف بود و دستمال چهارخانه اي را بر سر و زنخ خود بسته و موهاي سرش تراشيده بود، بطوريكه تشخيص او را با يك كل مادرزاد مشكل ساخته بود، تنها وجود دسته اي مويي پشت لبانش از ما ش برنجي بودن مويهاي وي بشارت ميداد، گاهي سر و صورت عبوس اش را در آيينة قوطي نصوار نگين كوبش نگاه ميكرد.
آن يكي ديگر با لباس ابلق پلنگي و گيسوان دراز، ريش زبر و تيغدار، پكول طبقي موجود عجيبي معلوم ميشد، چشم هاي قي گرفته اش به حدي سرخ بود كه نگاه اش آدم را اذيت ميكرد، گويي در چشما نش زنبور خانه كرده است، از مردمك چشمان خشماگين اش شرارهاي فروزان مانند جويباري از آتش زبانه ميكشيد.
وقتي با دقت به بام زرهپوش نگاه كردم از تعجب يكه خورده به جاي خود ميخكوب شدم، دختري با بدن زيتوني و چشم هايي از جنس آب با تلالوي خاص بسويم مي نگرد، چشم هايش با چنان برقي ميدرخشيد كه به دل و جان رخنه ميكرد، يك رديف دانه هاي كوچك شبيه مرواريد سياه بر خنجر مژگانش نشسته و بر حريم چشمانش ساية روشن افگنده و طره هاي زلف انبوهش گرد هم پيچيده بود، نگاهش همچو تير نامريي بر روح و جان مينشست، آدم در ديد اول نمي دانست كه در آن نگاه ها چه نهفته است، اشتياق يك عشق، شادي، هوس يا وحشت و نفرين، درد و ناله يا چيز ديگر، او به آن موجود رجيم كه او را تنگ در آغوش فشرده بود، به هر سو به راست و چپ ميجن بيد و ميرقصيد گاهگاهي تف ميانداخت اصلاً توجه نداشت و نگاه نميكرد، اما با مستي و مخموري كه هنوز ساتگين از شوكران سرخ شبانگاهي در كنارش بود، با نگاه هاي هوس انگيز و دلفريب اما با خستگي مجهولي به سويم ميديد، تصور كردم مرا ميشناسد، يا شايد به حال من مانند هزاران انسان ديگر كه اسير ميدانهاي جنگ گرديده اند، در آن پگاهي به دنبال حاجتي، از خانه بر آمده ام، دلسوزي نشان ميدهد. اما او همزمان اشك ميريخت، قطرات اشك يكي پي ديگري آهسته آهسته از چشم هايش فرو ميافتاد، يك غم پيدا، معلوم و آشكار در چشم هايش سو سو ميزد، شايد او ازهيولايي كه او را در روي سينه اش ميفشرد يا از خشونت و كار روائي جنگي او نفرت داشت يا شايد هم از ديدن صحنه هاي جنگ، و به خاك و خون افتادن انسان هاي همنوع اش، تحمل را از دست داده سيل اشك او به حركت آمده بود.
اما چشم های ان لعبت ، چشم آهني بودندكه بر قلة زرهپوش ظريفانه و ماهرانه نقاشي شده بود، و قطرات آب باران پگاهي بر آن نشسته و به آرامي بر بدنة زرهپوش فرو ميچكيد و چشمهاي آهني اشك ميريخت، اما چشمان آدمهايي كه بر بام آن وسيلة آهني سوار بودند، از فرط خونريزي و خستگي شب سرخ بودند، در آنها اشك خشكيده بود، ريختن اشك و آه و نالة مردم كه در ميدانهاي جنگ گير افتاده بودند، در آنها و فرماندهان آنها اثر و قيمتي نداشت.
ممکن است تصویر ‏نوشتار‏ باشد
Zewarshah Ahmadzai

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر