نويسنده: خشنود خرمى
من با زن اولم بیست سال تفاوت سنی داشتم. وقتی از آلمان رفتم افغانستان که زن بگیرم، مادرم بیست تا مشخصات جلوی من پهن کرد و گفت انتخاب دست تو. این دخترهایی را که معرفی میکرد، هیچکدام را ندیده بودم و نمیشناختم، چون زمانی که مسافرت کردم، هیچیک بهدنیا نیامده بودند. میگفت ببین این شهناز است، دختر صوفی نبی، این زلیخا است دختر عمهات، این فلان است و این چنین است. برای مادرم گفتم من از تمام اینها خیلی پیرتر هستم. دست روی دهنم گذاشت و گفت، هیسسس! تو انگشت بگذار، کسی عرضه ندارد رد کند، دخترها نپذیرند، پدر و مادرهایشان میپذیرند، حالا تمام روستا برای نام اروپا جان میدهند، برای داشتن داماد اروپایی دست به دعا و تعویذ میزند، تو خودت را پیر نگو، تو برای همه حالا جوانی، خیلی جوان. جوانهای اینجا که از پس مخارج عروسی بر نمیآیند، مگر کسی به اینها دختر میدهد، نه بابا، نه. آخر مادرم گفت اصلا نیاز به انتخاب نیست، من که همه را میشناسم، من سطح و اندازه و زیبایی تمام اینهارا ارقام دارم، هیچ کدام به نازدانه نمیرسد، هیچکدام قد و بلندی و زیبایی نازدانه را ندارد. میروم و دست پر بر میگردم. آن روز صبح که روستا زیر نور سرد خزان آرام گرفته بود، پدر و مادرم رفتند خواستگاری. وقتی برگشتند هردو شاد بودند، هردو جوکهای عجیب و غریب میگفتند، چیزهایی که من نشنیده بودم: به دهلیزشان پای گذاشتیم چشمهای شان برق زد، میفهمید که آمدهایم خواستگاری، علی کرم زوار از همان اول چاپلوسی را شروع کرد، ما نمیرفتیم خواستگاری آنها میامدند، از خدایشان هست! هر و خندیدند و تمام این ماجرا را با خنده شرح داد. پرسیدم: نازدانه هم راضی بود!؟
انگار این موضوع برای مادرم اهمیت نداشت، گویا هیچ کس با نازدانه مشوره نکرده بود. دست روی زانویم گذاشت و گفت: نازدانه چرا راضی نباشد!؟ از تو زیادتر گیرش میآید مگر!؟ هر دختر عاقلی باید راضی باشد، وگرنه اینجا باید بپوسد و پیر شود. ماجرا تمام شد، خواستگاری، آشنایی ما، رفتن و آمدن و تشریفات. اما روزی که اورا دیدم غمگین بود، درون چشمهای سیاه و بزرگش، در تار تار موهای تاب تابش اندوه گیر کرده بود. یک لحظه احساس کردم او خیلی کودک است، او خیلی بچه و بیخبر از دنیای بزرگها است. در این وسط انگار این سخنرانیها و نصیحتهای مادرم دور عقل و انصاف من پرده کشیده بود. با خودم میگفتم زیباترین دختر روستا را گرفتم، قشنگترین آدم این قریه را، چرا من غمگین باشم؟ چرا من فکر چیزی را کنم!؟ خودخواه شده بودم، طوری که زندگی در اروپا، آن قوانین بشردوستانه، آن احترام به کودکان و اطفال، آن مسیر طولانی را که طی کرده بودم، همه و همه از ذهنم دور شده بود. فقط به نازدانه فکر میکردم، به زیبایی او، به آینده. خیلی زود عروسی کردیم، عروسی نامدار، جشن بزرگ و پرشور. درون روستا هم انگار همه راضی بود، هیچکس راجع به این تفاوت، راجع به این قضیه و عطش یکجانبه حرف نمیزدند. روزی که رفتیم اسناد زندگی نازدانه را جعل کردیم و اورا بزرگتر نمودیم، غمگین بود. فردایش غمگین بود. روزی که خداحافظی کردم و آمدم آلمان غمگین بود. مادرم میگفت حرفت نباشد، دختر دارد خجالت میکشد. خوب میشود. او حالا درون آن کاغذها و شناسنامه و گذرنامه بیست ساله بود، بیستسالهای که هنوز از پانزده عبور نکرده بود. خیلی زود کارهای مهاجرتی و قانونی را تمام کردم، دست روی خانه کشیدم و قرار شد زنم کنارم بیاید. همه چیز را خوب خیالپردازی میکردم، همه چیز را درست و زیبا چیده بودم. اما روزی که رفتم از فرودگاه گرفتمش، غمگین بود. هرچند میپرسیدم، جوابهای کوتاه و بیربط میداد. چند وقتی که گذشت، خواستم بااو درست صحبت کنم، قاطع و محکم. نشد. برایش اهمیت نداشت. شبیه اینکه روح یک بچه درون خانهی من آمده بود. میخواستم کم کم عادت کند، میخواستم زبان یاد بگیرد و سرانجام مرا بپذیرد، سن مرا بپذیرد، پیری و این پوست چروکیدهام را. نشد. نمیتوانستم.
یادم هست، آن روز که دستش را گرفتم و رفتیم به فروشگاهها و رستورانتهای شهر، آن روز که خواستم برایش لباس بگیرم و شهر را نشان بدهم، همان روز تمام چیز داشت بد رقم میخورد، همانروز داشت روی این زخم متعفن زهر میپاشید، فروشنده به من گفت آقا دخترت خیلی زیباست، مهماندار رستورانت کلاهش را پایین کرد و با مهربانی گفت: آقا با دختر زیبایت خوش آمدی! نمیدانستم نازدانه هم چیزی از این حرفها بو میبرد یا خیر، آیا او میدانست که هرجا اورا نسبت پدر و دختری به من میداد. شاید میدانست که خیلی زود خسته شد و از من خواست خانه برویم. در تمام مسیر دیگر چیزی نگفت. به خانه رسیدیم، پالتویش را درآورد و مستقیم رفت جلوی پنجره نشست، بیرون را نگاه کرد، دورنمایی که به رودخانه و جنگل ختم میشد. میخواستم با من حرف بزند، زن من بود، اورا از افغانستان آورده بودم، با خودم تمام این هزینههارا میشمردم، تمام این مسیرها و ماجراهارا. آما آیا نیاز نبود کمی به خودم فکر میکردم، به این تفاوت، به این دوری وکرختی!؟ چرا تمام این حسها در من فلج شده بود، چرا منطق در من مرده بود!؟ چرا نمیتوانستمخودم را جای او قرار بدهم!؟
دیگر هرگز با من بیرون نرفت، هرگز نخواست غذای رستورانت بخورد، تمام مسیرهایی که به من ختم میشد، برای او زجرآور، کثیف و آزاردهنده بود. از رفتارش معلوم بود، از اینکه در تمام مدت حتی یک بار به چشمهای من نگاه نکرد معلوم بود. آه، چه دوران بدی، چه روزهای شرمگینی!
آن شب سرد زمستانی که رودخانه را یخ پوشانیده و درختان اطراف آن زیر بارش برف خم شده بودند، همان شب، فقط همان شب کمی حرف زد، گفت حالم خوب نیست و گریه کرد. شبیه اسیری که از آزادی میترسید، شبیه پرندهای که پرواز را دوست نداشت، شبیه ، شبیه، شبیه، نمیدانم آن شب بد را چطوری وصف کنم، خودش را بغل گرفته بود، کودکیاش را، زانوهای کوچکش را، چگونه از آن ماجرا چیزی بنویسم. من رفتم بخوابم، ولی او به رودخانه زل زده بود، به جنگل، به آن دوردستهای تاریک.
صبح وقتی بیدار شدم، گویا تمام شب را خواب دیده بودم، انگار تمام زندگی را خواب دیده بودم، نازدانه نبود، اتاقها را گشتم نبود. دیدم روی یک کاغذ کوچک چیزی نوشته و آنرا درون گلدان گذاشته بود. چیز کوتاهی: دنبال من در هیچجای این دنیا نگرد، به هیچ شهر و کشوری، من دیگر در هیچ جای این جهان نیستم…٢٢ دلو ١٤٠٣ رخ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر