۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۹, پنجشنبه

شعر از رهی معیری



نه دل مفتون دلبندی، نه جان مدهوش دلخواهی
نه بر مژگان من اشکی، نه بر لبهای من آهی
نه جان بی نصیبم را، پیامی از دلارامی
نه شام بی فروغم را، نشانی از سحرگاهی
... نیابد محفلم گرمی، نه از شمعی نه از جمعی
ندارد خاطرم اُلفت، نه با مهری نه با ماهی
به دیدار اَجل باشد، اگر شادی کنم روزی
به بخت واژگون باشد، اگر خندان شوم گاهی
کیم من؟ آرزو گُم کرده ای تنها و سرگردان
نه آرامی، نه امیدی، نه همدردی، نه همراهی
گهی افتان و خیزان،چون غباری در بیابانی
گهی خاموش و حیران، چون نگاهی بر نظر گاهی
«رهی» تا چند سوزم در دل شبها چو کوکب ها
به اقبال شرر نازم، که دارد عمر کوتاهی
رهی معیری

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر