۱۳۹۲ خرداد ۲۲, چهارشنبه

اندرز پیر مرد

  1. اندرز پیر مرد به افراسیاب

    شنیدم که روزی به افراسیاب
    چنین گفت پیری ز روی ثواب
    که در جنگ گر خون بریزد رواست
    ولی جور بر بی گناهان خطاست
    کسی کو ندارد سلاح نبرد
    به گِردش تو ای مرد جنگی! مگرد
    خدا چون ترا صاحب تاج کرد
    ... رعیت نباید که تاراج کرد

    کنون گر چه افراسیابی نماند
    وز او قصه جز در کتابی نماند
    نه رستم به جا ماند و نی رزم او
    نه کا ووس و کیخسرو و بزم او
    ولی چاره ی جنگ را کس نکرد
    ز خون ریختن آدمی بس نکرد

    بگویید جنگاوران را ز من
    که ویرانه شد آن گرامی وطن
    بسی خون نا حق که بر خاک ریخت
    بسی رشته از کشمکش ها گسیخت
    بسی نخل پر سایه و بار بر
    که زد کینه توزی به بیخش تبر
    بسی پیر و برنا که جان باختند
    به بیهوده بر همدیگر تاختند
    بسی رفت در کام آتش کتاب
    بسی مسجد و خانقه شد خراب
    بسی دل که از خصه در خون نشست
    بسی گل که نشگفت و گلبن شکست
    بسی نو عروسان شمشاد قد
    سیه پوش گشتند از بخت بد
    بیا تا با هم صلح سازش کنیم
    مروت بر مردم سفارش کنیم
    بیا تا بشوییم خون را به آب
    زداییم داغ گنه با ثواب
    بیا تا دل از کینه صافی کنیم
    بدی را به نیکی تلافی کنیم
    بیا تا به تاّیید دانای طوس
    که دارد بر او رنگ معنی جلوس
    «به پیش جهاندار پیمان کنیم
    دل از کینه جستن پشیمان کنیم»
    که گور نیاکان ما شد خراب
    به محشر چه خواهیم گفتن جواب

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر