۱۳۹۳ آذر ۳۰, یکشنبه

قصه های از « هزارو یکشب »

« قصه ی برای شب یلدا »


شهرزاد قصه گوی  یک حکایت  را این‌گونه آغاز می‌کند:

"
در روزگار قدیم مَلکی بود خداوند عزت و سلطنت، که او را وزیری بود ابراهیم‌نام، و آن وزیر دخترکی داشت
که  مورد توجه مَلک  بود   و هربار که ملک و درباریان به بازی چوگان مشغولند دخترک در بالکنی به تماشایشان می‌نشیند."از قضا در روزی که سواران به بازی گوی و چوگان مشغول بودند، دختر وزیر را در میان لشگر نظر به پسر ماه‌منظر سروبالائی افتاد."
دخترک از ندیمه‌اش اسم پسر زیبارو را می‌پرسد و برای اینکه در میان پسران خوبرویِ میدانِ چوگان او را به دایه نشان دهد، سیبی به طرف جوان مورد نظرش پرتاب می‌کند.
و با این کار ماجرای عاشقی تازه‌ای آغاز می‌شود که مثل همیشه به هر زبان که می‌شنوی نامکرر است!
"چون آن پسر را چشم بر او افتاد تیر عشق او را بخورد و خاطرش بدو مشغول گشته گفته‌ی شاعر بخواند:
دلم ای دوست تو دانی که هوای تو کند // لب من خدمت خاک کف پای تو کند
شهرزاد قصه‌اش را این‌گونه ادامه می‌دهد:
"دختر وزیر آهی برکشید و به فکرت فرو رفت. پس از آن این ابیات بخواند:
دلم عاشق شدن فرمود و من بر حكم فرمانش // در افتادم بدان دردی كه پیدا نیست درمانش
به قصد گوی با چوگان به میدان دیدمش روزی // ز زلف او و پشت من حسد می‎برد چوگانش
خم چوگان او با گوی هر ساعت به میدان در // همان كردی كه روز باد زلفش با زنخدانش
شهرزاد قصه‌اش را این‌گونه ادامه می‌دهد:"دختر وزیر آهی برکشید و به فکرت فرو رفت. پس از آن این ابیات بخواند:دلم عاشق شدن فرمود و من بر حكم فرمانش // در افتادم بدان دردی كه پیدا نیست درمانشبه قصد گوی با چوگان به میدان دیدمش روزی // ز زلف او و پشت من حسد می‎برد چوگانشخم چوگان او با گوی هر ساعت به میدان در // همان كردی كه روز باد زلفش با زنخدانشز رشك آن كه تا با زلف مشكینش نیامیزد // به آب دیده بنشاندم سراسر گَرد میدانش"دخترک همین ابیات را بر کاغذی می‌نویسد و زیر بالشش می‌گذارد. دایه‌اش اتفاقی آن کاغذ را می‌بیند، برمی‌دارد و می‌خواند و دوباره سرجایش می‌گذارد، و این گفتگوی زیبا میان او و دخترک آغاز می‌شود
دخترک: ای دایه، داروی عشق چیست؟
داروی عشق وصال است.
وصال از کجا باید یافت؟
ای خاتون، وصل با نامه و پیغام و سخنان نرم توان یافت. نامه و پیغام است که میان دوستان جمع آرد و کارهای دشوار آسان کند. اگر تو را کاری باشد من بپوشیدن راز تو و بردن نامه از دیگران سزاوارترم."
با پیشنهاد دایه برای بردن پیام میان دخترک و معشوقش، حکایت این دو جوان عاشق با اشعاری که بین آنان رد و بدل می شود لطافت تازه‌ای می‌یابد. دایه همان شعر زیر بالش را برای پسر می‌برد و این غزل مشهور سعدی را در پاسخ می‌آورد:
"من همانروز که خال تو بدیدم گفتم // بیم آن است بدین دانه که در دام افتم
هرگز آشفته‌ی روئی نشدم با موئی // مگر اکنون که به روی تو چو موی آشفتم
هرگز آشفته‌ی روئی نشدم با موئی // مگر اکنون که به روی تو چو موی آشفتمهیچ شک نیست که این واقعه با طاق افتد [= این رابطه قطع شود] // گر بدانند که من با غم رویت جفتم
پاسخ دخترک هم سه بیت از غزل دیگری از سعدی است:
"نه چندان آرزومندم که وصفش بر زبان آید // اگر صد نامه بنویسم حکایت بیش از آن آید
چه نیروی سخن گفتن بود مشتاق خدمت را // حدیث آنگه کند بلبل که گل در بوستان آید
نسیم صبح را گفتم تو با او جانبی داری // کز آن جانب که او آید صبا عنبرفشان آید

وقتی دایه دارد این پیام اخیر را می‌برد نگهبانی به او مشکوک می‌شود و دایه از ترس کاغذ را به زمین می‌اندازد. در نهایت نامه به دست پدر دختر که وزیر ملک است می‌رسد. وزیر که از علاقه ملک به دخترش آگاه است نگران او و خودش می‌شود و با هم‌فکری مادرِ دختر به این نتیجه می‌رسد که دستور دهد قصری در کوهی که از میان دریائی دوردست سر بیرون زده بسازند تا دختر را به آن‌جا بفرستد که دست پسر به او نرسد.
دخترک قبل از ترک خانه و رفتن به قصر در آن جزیره‌ی نامسکون، بر چارچوب در خانه‌اش پیامی به شعر برای معشوقش می‌نویسد که چیزی نیست جز غزلی عاشقانه از حافظ:
"ما برفتیم، تو دانی و دل غم خور ما // بخت بد تا به‌کجا می برد آبشخور ما
از نثار مژه چون زلف تو در زرگیرم // قاصدی کز تو سلامی برساند بر ما
فلک آواره به هر سو کشدم می‌دانی // رشک می‌آیدش از صحبت جان‌پرور ما
به سرت گر همه آفاق به هم جمع شوند // نتوان برد هوای تو برون از سر ما"

عاشق وقتی به سراغ معشوقه می‌رود از شعر نوشته شده بر چارچوب خانه به ماجرای غیبت او پی می‌برد:
"[پسر] از این حالت گریان شد و سخت بگریست و آب از دیده فروریخت و این ابیات بخواند:
تا کی ای جان اثر وصل تو نتوان دیدن // که ندارد دل من طاقت هجران دیدن
عقل بی‌خویشتن از عشق تو دیدن تا چند // خویشتن بی‌دل و دل بی سر و سامان دیدن
هر شبم زلف سیاه تو نمایند بخواب // تا چه آید به من از خواب پریشان دیدن"
پس
از خواندن این ابیات از غزلی دیگر از سعدی، حکایت به قصه‌ی جستجوی پسرک برای یافتن دخترک تبدیل می‌شود که گاهی لطافت عاشقانه‌ی قصه فدای حادثه پردازی‌های ساده‌پسندانه می‌شود. عاشق به دنبال معشوق سر به بیابان می‌گذارد که:
"ناگاه درنده‌ای بیرون آمد که سر او بزرگ‌تر از گنبد و دهان او گشاده‌تر از درِ غار بود و دندان‌ها مانند  خنجر  ناچار از او او طبع روانش را این‌گونه می‌آزماید!
"ای شیر تو را به شیر یزدان سوگند // یک سو شو و ره بر من بیچاره مبند
رحم آر بر این تن که زعشق است نزار // در پنجه‌ی خویش صید لاغر مپسند

چون شعر به انجام رسانید شیر برخاسته به سوی او رفت و با او مهربانی آشکار نمود و او را با زبان خود بلیسید و در پیش روی او روان شد و او را اشارت کرد که از پی من بیا."
شیر او را تا لب دریا می‌برد و جای پای معشوقه را نشانش می‌دهد و از او جدا می‌شود. عاشق می‌فهمد که معشوقه و همراهانش به دریا زده‌اند.
"از [یافتن] ایشان نومید شد و آب از دیده فرو ریخت و این ابیات بخواند:
عشق در دل ماند و یار از دست رفت // دوستان دستی که کار از دست رفت
چه دعا کرده‌ای جانا که چنین خوب شدی // تا چو تو، عاشق تو نیز دعای تو کند"
ایه: ای خاتون، تو می‌دانی که من از پندگویان تو هستم و بر تو مهربانم. بدان که عشق کاری است دشوار.   پنهان کردن ان آهن را می‌گدازد و سبب رنجوری و بیماری گردد، و کسی که عشق را آشکار کند بر او ملامت نیست که عشق اول ز حوا بود و آدم.
بخت و رای و زور و زر بودم [= داشتم]، ولیک // تا غم آمد هر چهار از دست رفت
عشق و سودا و هوس در سر بماند // صبر و آرام و قرار از دست رفت
مرکب سودا دوانیدن چه سود // چون زمام اختیار از دست رفت"

این ابیات زیبا هم که آمد متعلق به غزلی از سعدی است. جوان عاشق برای کمک گرفتن از عابدی که سر راهش قرار می‌گیرد این بار ابیاتی از قصیده‌ی شیوائی از "انوری" می‌خواند:
"نه کسی یک نفس مرا مونس // نه کسی یک زمان مرا غمخوار
رویم از خون چو لاله ی خودرنگ [= بهت رنگ طبیعی] // دهنم خشک و دیده طوفان بار

ن بفرسود چند از این محنت // دل بیالود چند از این آزار"
عابد با شنیدن این ابیات سوزناک مشکل عاشق را در می‌یابد و به او اطلاع می‌دهد که گروهی را دیده است که بر کشتی برنشسته و به دریا زده‌اند و وقتی ملوانان به ساحل برگشتند کشتی را شکستند تا کسی نتواند از آن استفاده کند. عابد برای تسکین عاشق می‌گوید:
ندوه تو اندوهی است بزرگ و هیچ عاشقی نیست که به اندوه گرفتار نباشد. پس عابد این ابیات بخواند:
عشق جوشد بحر را مانند دیگ // عشق ساید کوه را مانند ریگ
باغ سبز عشق کو بی‌منتهاست // جز غم و شادی درو بس میوه هاست
عاقبت جوینده یابنده بود // که فرج از صبر زاینده بود"

مترجم در اینجا به سیم زده و ابیاتی نامرتبط به هم را از جابجای مثنوی مولوی انتخاب کرده که قصه‌اش را پیش ببرد!
تا اینجا پنج شب متوالی است که شهرزاد این قصه را کش داده است. او حالا حکایت را با دنبال کردن دخترک پی می‌گیرد. دخترک وقتی به قصری که زندان اوست می‌رسد، از کنیزکش می‌خواهد پرندگان زیبای باغش را در قفس‌هائی به درختان بیاویزد. و خود هر روز در مقابل قفس‌ها اشک می‌ریزد و برای بیان احساسش از غزل‌های نغز سعدی کمک می‌گیرد:
"وقت است اگر از پای در آیم که همه عمر // باری نکشیدم که به هجران تو ماند
سوز دل یعقوب ستمدیده ز من پرس // کاندوه دل سوخته هم سوخته داند
دیوانه اگر پند دهی خود نپذیرد // ور بند نهی سلسله از هم گسلاند
ما بی تو به دل بر نزدیم آب صبوری // در آتش سوزنده صبوری که تواند
گر بار دگر دامن کامی به کف آرم // تا زنده ام از چنگ من‌اش کس نرهاند"

راستش این است که با اینکه بسیاری از این اشعار را قبلا بارها خوانده بودم ولی وقتی در دل این حکایت آنان را بازخوانی می‌کنم لذت بیشتری می‌برم؛ انگار درک بهتری از محتوای عاشقانه‌ی آنان پیدا می‌کنم. همین است که گرچه در بیان خط قصه بسیاری از مطالب را درز می‌گیرم و کوتاه می‌کنم ولی دلم نمی‌آید از اشعار نغز و به‌جا مصرف شده‌ی این حکایت بگذرم. مثل این غزل پرشور سعدی که دوباره از زبان معشوقه نقل می‌شود، آن‌گاه که سوز دل خواب از چشم ترش می‌رباید،:
"سر آن ندارد امشب که بر آید آفتابی // چه خیال‌ها گذر کرد و گذر نکرد خوابی
نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواند // همه بلبلان بمردند و نماند جز غُرابی
نفحات صبح دانی به چه روی دوست دارم // که به روی دوست ماند که بر افکند نقابی"
از
سوی دیگر پسر به پیشنهاد عابد قایقی از شاخ و برگ درختان می‌سازد و دل به دریا می‌زند و در نهایت خود را به آن جزیره دور افتاده می‌رساند. او با دیدن پرندگانی که در قفس‌ها محبوسند داغ دلش تازه می‌شود و به نوبه‌ی خود سیری در گنجینه‌ی شعر فارسی می‌کند!
"ای بلبل اگر نالی من با تو هم آوازم // تو عشق گلی داری من عشق گل اندامی" (سعدی)
دخترک اما هر شب زوایای مخفی قصر را برای یافتن راه فرار می‌گردد ولی بی‌نتیجه.
"منم امروز و دلی ز اندُه گیتی به دو نیم // جای آنست کنونم که به جان باشد بیم
نه مرا مسکن و ماوا نه مرا خانه و جا // نه مرا مونس و غمخور نه مرا یار و ندیم
حالت خود به که گویم من مظلوم غریب // چاره‌ی خود ز که جویم من رنجور و سقیم [= بیمار]

دختر هر شب اشعاری مثل این که از ظهیر فاریابی است می‌خواند تا این‌که شبی بر بام قصر می‌رود و با طنابی به پائین می‌پرد و فرار می‌کند. بعد خود را به ساحل دریا می‌رساند و به کمک یک قایقران به سرزمین اصلی بازمی‌گردد.
حکایت از این‌جا به بعد به‌شکل کامل آن چیزی می‌شود که من اسمش را می‌گذارم "هزارویک شبی شدن"! یعنی تا قبل از به سرانجام رسیدن قصه ماجراهای پیچ در پیچی پشت سر هم ردیف می‌شوند. از این رو به خلاصه‌ترین شکلی که می‌توانم حکایت را پی می‌گیرم.
دخترک به شهری می‌رسد که "ملک درباس" حاکم آن است. ملک وقتی ماجرای عاشقی دختر را می‌فهمد می‌گوید:
"تو بیم مدار که ناچار من ترا به مراد برسانم و کسی را که تو عاشق اوئی به نزد تو آورم و گفت:
چونکه دانستم که رنجت چیست زود // در علاجت سحرها خواهم نمود
شادباش و فارغ و ایمن که من // آن کنم با تو که باران با چمن"

این دو بیت هم از "داستان عاشق شدن پادشاه بر کنیز رنجور" است که از مثنوی مولوی برداشته شده.
خلاصه این‌که ملک درباس وزیرش را به دربار ملک شامخ - همان حاکمی که ابراهیم، پدر دخترک ما، وزیر اوست - می‌فرستد و از او می‌خواهد پسر ماه‌منظر ما را با خود بیاورد تا دختر خودش را به ازدواج او در آورد! اما پسر که حالا در آن جزیره دورافتاده با پرندگان در قفس در گفتگوست از دسترس همه خارج است.
ابراهیم و وزیر ملک درباس به جزیره می‌روند تا شاید دخترک از پسر عاشق خبری داشته باشد. همان‌جاست که ابراهیم از فرار دخترش از قصر خبر می‌یابد و باز برای ابراز احساسش به غزلی از حافظ پناه می‌برد:
تا رفت مرا از نظر آن چشم جهان‌بین // کس واقف ما نیست که از دیده چه‌ها رفت
دل گفت وصالش به دعا باز توان یافت // عمریست که عمرم همه در کار دعا رفت
احرام چه بندیم که آن قبله نه این جاست// در سعی چه کوشیم که از مروه صفا رفت

و شهرزاد ما برای این‌که قصه را باز هم پیچیده‌تر کند می‌گوید پسرک که در همان قصر حضور دارد حالا از درد عشق به فقیری نحیف بدل شده به‌طوری که ابراهیم او را باز نمی‌شناسد. دو وزیر ناامیدانه از هم جدا می‌شوند ولی وزیر ملک درباس از سر محبت مرد فقیر را با خود می‌برد در حالی‌که سخت نگران دست خالی برگشتن است و از خشم ملک می‌ترسد. در راه وقتی پسر، ماجراهای پیش آمده را از دهان وزیر می‌شنود بی‌آنکه هویتش را افشا کند از وزیر می‌خواهد او را به نزد ملک درباس ببرد تا جای پسر ماه‌منظر را نشانش دهد. وزیر اول حرفش را باور نمی‌کند ولی با اصرار او قانع شده و فقیر را به دربار می‌برد. فقیر وقتی با ملک درباس روبرو می‌شود به او می‌گوید:
"ای ملک، جامه‌ی فاخر آورده به من بپوشان تا من انس‌الوجود [نام خودش] را از برای تو بیاورم. پس جامه‌ی ملوکانه بیاوردند و به انس‌الوجود بپوشاندند. انس‌الوجود گفت: ایهاالملک، من انس‌الوجود هستم. پس از آن این ابیات بخواند:
آن دوست که من دارم، آن یار که من دانم // شیرین دهنی دارد، دور از لب و دندانم
ای خوبتر از لیلی، بیم است که چون مجنون // عشق تو بگرداند، در کوه و بیابانم
دستی ز غمت در دل، پائی ز پی‌ات در گِل // با این همه صبرم هست، وز روی تو نتوانم"

باقی قصه پیداست. عاشق و معشوق به هم می‌رسند و هفت شبانه روز برایشان جشن عروسی برپا می‌شود. آخر قصه اما پیدا نیست! یعنی قابل پیش‌بینی نیست.
پس از هفت روز که عروس و داماد از حجله در آمدند باز عروسِ عاشق به داماد می‌گوید:
"ای نور دیدگان من، قصد من این است که ترا به گرمابه اندر تنها ببینم و این دو بیت بخواند:
امروز مرا رای چنان‌ست که تا شب // پیوسته ترا بینم و تو نیز مرا بین
چشم من و آن روی پر از لاله و پر گل // دست من و آن زلف پر از حلقه و پر چین"
بخت آن بکند با من، کان شاخ صنوبر را // بنشینم و بنشانم، گل بر سرش افشانم

با خواندن این شعر از دیوان فرخی سیستانی دو دلداده "برخاسته به گرمابه اندر شدند و در آن‌جا آن روز را به تنعم بسر بردند."

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر