۱۳۹۳ دی ۱۹, جمعه

مصاحبه با ٬ قدیر حبیب نویسنده نام اشنا

   مصاحبه  بانو  سوما  با قدیر حبیب  نویسنده  نا اشنا          

                                                         ____________________

خلاصه داستان

***
زمهریر - شرحِ سرگذشتِ پر فراز و نشیبِ یک مهاجر افغان به نام « حسین » است که در شهرِ یخ بسته ی مسکو رقم می خورد .
حسین در یک شامِ سردِ برفی در کارگاهِ یک نقاش با دختری به نام « اولگه » آشنا می شود که چشمانِ دو رنگ ِِ سبز و آبی دارد.
نقاش به خواست حسین از چشمانِ فسونکار و جادویی اولگه تابلوی زیبای می پردازد ، از همین جا داستان شروع می شود و به اوج می رسد .
حسین اولگه را به خانه اش دعوت می کند و با هم بیشتر معرفی می شوند . اولگه در حال مستی برای پا های از دست رفته ی برادرش « سرگی » که در قندهار در کامِ بلای جنگ رفته اند می گرید .
این گریه حسین را بر می انگیزد تا برای آشنایی با خانواده ی اولگه به دیدار شان برود و می رود ...
زمهریر زبان سلیس و شاعرانه دارد که از جوهرِ عاطفه و احساسات عمیقآ انسانی یک افغان مهاجر تصویر های زیبای پرداخته است
______________________

سوما - آقای قدیر حبیب، پس از مصاحبۀ اولِ من با شما، که سیاسی بود و به دلایلِ ناتمام ماند، آیا حاضرید که این بار در باب مسایل ادبی گفت و شنیدی داشته باشیم؟
حبیب - تشکر از مهربانی تان که باز هم از من یاد کردید. روزگار مهاجرت و دلتنگی ست، بدم نمی آید که به این بهانه ساعتی چشم بر رخ کریه روزگار ببندم ولی شاید آن گونه که خواست شما باشد چیزی از من نشنوید، چون از جریانهای ادبی آگاهی لازم ندارم . بحث روی این مسالۀ دراز دامن ، آگاهی کارشناسانه میخواهد که متأسفانه من از آن به دور مانده‌ ام یعنی نه پژوهشگر و منتقد ادبی ام ونه هم با تیوری های ادبی سروکار جدی دارم تنها کدام وقت اگر زیاد دلتنگ بوده باشم یگان یاد و خاطره یی را که در ذهنم خلجان میداشته باشد، به عنوان تداوم نوشته هایم ، قلمی میسازم و به نام داستان تحویل دوستانم میدهم که آن هم به اقبال چندانی، رو به رو نمی شود.

سوما - من میخواهم مشخصاً در مورد رومان تان (زمهریر) که از سوی انتشارات تاک به بازار آمده با شما گفت و گوی دوستانه داشته باشم.
حبیب - اما شرط اش باید این باشد که در گفت و شنود، شما نباید تنها پرسنده و من فقط پاسخگو باشم چون من در موقعیت پاسخ دهنده از سؤال میترسم . اگر قرار بر این میگذاریم که به عنوان پرسنده و پاسخگو ،موقعیتهای ما بسیار ثابت و اختصاصی نباشد یعنی شود که گاهی من هم سوالی طرح کنم، اشکالی ندارد.
سوما - این شرط را می‌پذیرم گرچه من بیشتر از شما از سؤال میترسم چون طرح سؤال به نحوی امتحان گرفتن از جانب مقابل است و امتحان هم یک عملیۀ ترس آور . ولی چون میدانم که در یک مصاحبۀ دوستانه سوال های دشواری طرح نخواهد شد، با این شرط موافقم.
حبیب - پس من در خدمتم.

سوما: میخواهم نخست در مورد خود تان بگویید تا با زنده گی ادبی تان بیشتر آشنا شویم.
حبیب - زنده گی مزدحم و پربار ادبی ندارم . در کابل از رشتۀ زبان پارسی دانشکدۀ ادبیات فارغ شده‌ام و چند سالی در انجمن نویسنده گان افغانستان کارمند حرفوی بودم. یک مجموعه از داستان های کوتاه زیر نام «زمین» از سوی همان انجمن به نشر رسید. چند داستان کوتاه و دو رومان در مهاجرت نوشتم و حالا دست زیر الاشه چشم به راه نشسته ام که ببینم سوژه و انگیزۀ کدام داستان احتمالی دیگر باز هم از سویی فرا میرسد یا نه.
سوما - از پاسخ تان یک پرسش بیرون از دایره ی بحث اختصاصی ما به ذهنم خطور کرد، اگراجازه میدهید که
بپرسم؟
حبیب - اگر از موضوعِ مورد بحث زیاد پرت مان نمیکند، بفرمایید.
سوما - من میدانم که زبان مادری شما پشتو است ولی با آنکه طی سالیان اخیر، روی واژۀ «دانشگاه »و
«پوهنتون» جار و جنجال های فراوانی برپا گشت و شما که پشتو زبان هم استید چگونه شد که واژۀ دانشکده را به کار گرفتید و پوهنزی نگفتید ؟
حبیب - من و شما به زبان پارسی گفت و شنید داریم، نه به پشتو و باز مشکل من با این‌گونه تمایلات جدل برانگیز زبانی حل است. من وقتی به پشتو گپ میزنم گرمی و صفای محیط خانواده‌ در تمام رگهایم جاری میشود. پشتو در گوش احساسم،آهنگ دلآویز لالایی مادر را در کنار گاهوارۀ خوابم زمزمه میکند اما وقتی دریافتهای حسی و عاطفی ام از یک محیط فراختر از خانواده (جامعه) در قالبهای کژ و راست هنری یا فکری تبارز می یابند، زبان پارسی به کمکم می شتابد چون مکتب را به همین زبان سپری کرده‌ام.
سوما - خوب، از این داستان می گذریم که گپ های ما سیاسی نشوند. می‌آییم بر سر اصل موضوع .
حبیب - تشویش نکنید، اگر سیاسی هم شود از موضوع طرف علاقه ی شما ( ادبیات) دور نخواهیم رفت. اصلاً تبرا جستن از سیاست به نظر من، دست رد گذاشتن بر سینۀ آگاهی متعالی اجتماعی است.از یک سو تعریف های زمانزده و کنش غرض آلود آدمها و از سوی دیگر برداشتهای عامیانه از سیاست است که چهرۀ این آگاهی لازم برای هر فرد متعهد جامعه را با لوث دروغ و توطئه و دو رنگی آلوده است. فهم و درک سیاسی برای هر شهروند یک جامعۀ مدرن ، عالی ترین و لازمیترین آگاهی جهت رهایی از بند های مریی و نامریی اسارت است که در غیر آن باید در زیر بار اوامر و نواهی ستم پیشه گان و زورمندان جامعه ،تا پایان عمر مثل حیوانی بارکش، عرق ریخت.
سوما - برمیگردیم بر همان خطی که معین شده بود. من زمهریر را دو بار خواندم، بار نخست برای لذت بردن از خواندنِ یک رومان . وبار دوم برای بیرون کشیدن پرسش ها، حالا میخواهم بپرسم که آیا «زمهریر»یک اثر ایجادی یعنی مولود تخیل و تفکر خودتان است یا یک سرگذشت واقعی است که شاید با اندک دستکاری هنری آمادۀ نشر شده باشد؟
حبیب - این همان موردی است که من قولش را از شما گرفته بودم، یعنی حالا شما بگویید که چی فکر میکنید، ایا زمهریر یک سفرنامه ، یک سرگذشت واقعی یا یک اثر ایجادی است؟
سوما - زمهریر ظاهراً به یک خاطره، یا یک سرگذشت واقعی بیشتر شبیه است تا به یک داستان .
حبیب - چرا؟
سوما - درست و دقیق نمیدانم که چرا باید چنین فکر کنم اما به نظرم چنان میرسید که شما با یک کمرۀ مخفی، دور از چشم دیگران ، آن‌ اتفاقات را عکس برداری کرده باشید چون هر کدام از شخصیت های د استان، خواست ها و دردهای متناسب با موقعیت های شان دارند. محیط یخ بستۀ ماسکو چنان عینی تصویر شده که من در زیر زمینی محل کار نقاشان،از سردی هوا لرزیدم .
حبیب - نمیدانم که غیر مستقیم میخواهید داستان را خوش‌بینانه وصف کنید یا به راستی آن را یک سرگذشت واقعی می پندارید، مگر واقعیت این است که جز اولگه با چشمان دو رنگ و سگ گوش درازش که آن را هم من به برادرش سرگی هدیه کرده ام، بقیه همه شخصیت ها و رخداد ها، مخلوق ذهن نویسنده‌ اند یعنی چنین داستانی در کلیت خود، هرگز در عالم واقع ،اتفاق نیفتاده است.
سوما - پس آیا درست خواهد بود اگر زمهریر را یک داستان واقعگرای غیر واقعی بخوانیم؟
حبیب - بلی، زمهریر کدام خاطره یا گزارشی ژورنالستیک نیست یعنی نقل یک واقعیت نه، بل بازآفرینی واقعیت های جامعه در یک طرح داستانیست که میشود آن را داستانی واقعگرا خواند.
سوما - همین لحظه به نظرم رسید که یادکردتان از ژورنالیزم با اندک کم مهری همراه بود .در مقایسه ی داستان نویسی با ژورنالیزم ـ که مسلک من است و دوستش دارم ـ کدامش را با چی دلایلی بر دیگری رجحان میدهید؟
حبیب - اصلاً چنین قصدی نداشته ام .مسألۀ برتری یکی بر دیگرش مطرح بحث ما نیست. این دو را نمیتوان با هم مقایسه کرد چون هر کدام هدف و غایه و شیوۀ پرداخت خاص خودش را دارد .وسیلۀ اصلی ارایۀ داستان، تنها زبان است ولی ژورنالیزم علاوه بر زبانِ متعارف با وسایل تخنیکی چون کمره و مایک و ضبط صوت و نور وغیره امکانات سر و کار دارد یعنی ژورنالیزم برای انجام دادن وظیفه، به امکانات و وسایلی نیاز دارد که داستان از آن‌ها بی‌نیاز است.زبان داستان زبانی پر از استعاره و کنایه و تصویر است و یگان جا شاعرانه و خیال انگیز می‌شود ولی زبان ژورنالیزم رک و راست و رسانه یی است . از نظر وظایف مشخصی که ژورنالیزم عهده دار است ، یک خبرنگار ممکن به پرسش هایِ مانند:چی کسی؟ چی چیزی؟ چی زمانی؟ کجا؟ چرا ؟چگونه؟ پاسخ بگوید اما وظیفۀ داستان از این مرزها فراتر می‌رود و گاه به پرسش های بسیار اساسی ذهن بشر می‌پردازد . ژورنالیزم یک فن اطلاعاتی و خبری است و افزودن چیزی از تخیل بر واقعیت را برنمی تابد.ژورنالیزم مستند سازی حوادث واقعی است ولی داستان آفرینش دوبارۀ واقعیتهای عینی با انسجام و پیوند بیشتر از زنده گی واقعی.
سوما - نمی خواهم و عاقلانه هم نیست که به عنوان یک ژورنالیست در برابر داستان قرار بگیرم، اما بعضاً از خود پرسیده ام با وسایلِ که امروز در اختیار ژورنالیستان قرار گرفته میتوانند ، دیگر چی لزومی دارد که داستان نویس شب ها فکر کند و چیزی بیافریند که قبلاً در زنده گی عملی جامعه وجود داشته است.امروز یک ژورنالیست قادر است که به عمق جبهۀ داغ جنگ برود و از اتفاق های تلخ آن و سرنوشت تیرۀ انسان های بی پناه، تابلوهای بسیار رنگینی بپردازد. سینما هم هنری است که با استفاده از هنرهای مختلفِ چون، رقص، ،موسیقی، نقاشی معماری و سایر هنر ها در یک ترکیب متناسب ،اثار مانده گاری خلق میکند. آیا سینما با قدرت و امکاناتی که دارد فکر نمی کنید که جایگزین نیرومندی برای داستان باشد آن هم مخصوصاً در جوامع عقب مانده ی نظیر جامعۀ ما که سطح سواد در آن خیلی پایین و کتاب خوان شامل فیصدی هم نمیشود.
حبیب - ژورنالیزم بدون شک از وسایل و امکاناتی که به آن اشاره کردید، برخوردار است.یک خبر نگار از ویرانی ها و آتش سوزیها و از رفتن آدمها با هزاران آرزوی نیک انسانی به کام مرگ ، تصاویر رنگینی برمی‌دارد که برای برانگیختن عواطف انسان‌ها و برای تهییج و بسیج شان جهت برافراشتن پرچم اعتراض، عامل بسیار اثرگذار است ولی داستان نویس این واقعیت ها را در انبار تجربه های خود ذخیره میکند . شاید در همان روزِ اتفاق افتادنِ حادثه ،یا ده سال بعد، در یک طرح داستانی از ظاهر این صحنه به درون آدمها نقب بزند و نشان بدهد که مثلاً فلان سرباز وقتی در دریای آتش به سوی دشمنش سینه خیز راه می پیمود به چی می‌اندیشید؟ به زنده ماندن خود ؟ به خانوادۀ خود؟ یا به معشوقه یی که با بیقراری چشم انتظار برگشتش بوده است؟ یا آن سرباز جبهۀ مقابل که دست هایش به خون همین سرباز آغشته شده است به حکم چی اجباری بر پیشانی دروازۀ دفتر روزنامه نگاریش قفلی آویخت و آمد که خلاف آرزویش، به جای ریختن آب رحمت بر آتش جنگ، قاتل یک حقوقدان یا یک شاعر یا یک ژورنالیست بارآید؟ ژورنالیزم با ظواهر حوادث سر وکار دارد و حتی میتواند برای تاریخ و داستان، مصالح اولیه تهیه کند اما فرو رفتن به اعماق حوادث و شخصیت ها و کشف علت های حادثه و دریافت رشته‌ های پنهان ارتباطی میان چند حادثه ی به ظاهر دور از هم، کار داستان نویس است و باز سینما هم برای خلق آثار جاودانش، محتاج اقتباس از داستان بوده است.شما صدها فلم فراموش ناشدنی را یافته میتوانید که تکیه گاه اصلی اش داستان است.فلم های چون برباد رفته، اتللو، برادران کارامازوف، بینوایان، جنگ و صلح، خوشه های خشم، رومیو و ژولیت و ده ها و صدها اثر مشهور سینمایی رابرشمرده میتوانید که بر محور داستانهای معروف جهان چرخیده و هستی یافته اند.
سوما - من میخواستم بگویم که خبرنگار موجودی هر لحظه فعال، واقعبین،آگاهی دهنده و در نشان دادن واقعیت ها بی طرف است اما طوری که شما توضیح دادید،داستان نویس از بیطرفی کامل برخوردار نیست، چون هنگام باز آفریدن واقعیت ها،حتماً مقداری از تمایلات و باورهای سیاسی، اجتماعی ، مذهبی و فلسفی خود را با حوادث می آمیزد و اثر را از بیطرفی عاری میسازد. داستان نویس از حادثه ی شاید ده سال بعد در داستانِ استفاده کند ولی ژورنالیست واکنش فوری نشان میدهد. به نظر من یک ژورنالیست هر لحظه فعال و هر لحظه میان مردم و جامعه است و بر این اساس باید بر داستان نویس رجحان داشته باشد.
حبیب - امیدوارم که بر فضای این گفت و شنیدِ دوستانه ی ما غبار کدورت سایه نه اندازد. میخواهم بگویم در این که داستان نویس به لحاظ فعالیت های فزیکی در قیاس با یک ژورنالیست ،گاه آدمی کم شیمه و تنبل است میتوان با شما موافق بود اما گارگاه آفرینش معنوی همین آدم به ظاهر کم شیمه و تنبل، سخت خلاق است . او هر لحظه در حال ایجاد است.او به مدد تخیل و اندیشه ،دنیایی می افریند که خواننده میتواند با پناه بردن به گوشۀ خلوتی، جامعه یا حقیقت مخلوق او را ببیند و بیازماید و بیاموزد. ژورنالیست در برابر اتفاق و حادثه یی واکنش فوری نشان میدهد ولی این واکنش شاید در برابر یک حادثۀ محدود، کم عمق و کم پهنا صورت بگیرد.در حالی که نویسنده گاه دست به ایجاد حتی یک جامعه میزند.نویسنده به اعتبار اثرش گاه حتی در جایگاه خالق متعال قرار میگیرد. عرفان وحدت وجود، از رابطۀ هستی با خدا تعبیر زیبایی دارد. بزرگترین نظریه پرداز بینش عرفان وحدت وجود (ابن عربی ) هستی را در حکم آینه ها یا «اعیان ثابته» میبیند که در علم قدیم خداوند وجود داشته و ذات بلا کیفش را در هیأت اسما و صفات در آن ها متجلی میسازد. شناخت عظمت و زیبایی خدا جز از طریق تماشای این مجالی ممکن نیست. نویسنده هم خودش از نظر پنهان است ولی برای ابراز نظر و عقیدۀ خود، شخصیت و موقعیت و حادثه و اتفاق را در حکم همین گونه آینه ها می آفریند و در این اینه ها عقاید و باورها و امیدهای خود را تجلی می بخشد اما اگر احساس شود که در داستان برای رشد شخصیت زمینۀ مناسب و برای عملش انگیزۀ لازم و برای دیگرگونیش علتی روشن و قوی وجود ندارد، داستان خوانندۀ جدی خود را از دست میدهد. داستان ظرف مساعدیست که عقاید و باورهای پیچیده و دشواریاب نویسنده را در عمل روزانۀ شخصیت هایش به شناخت در آورده میتواند. برخی از نویسنده گان نامدار جهان ،بینشهای پیچیده فلسفی و نظریه های فراگیر اجتماعی شان را در قالب داستانها قابل درک و فهم میسازند یعنی از طریق انتقال بینش های خود به شخصیت های داستان، هم بر اتهام تنبلی و هم بر اتهام مداخلۀ خود در جریان داستان، خط بطلان میکشد. کامو و سارتر بیشتر از همین شیوه سود جسته اند.
سوما - اما شما به عنوان نویسنده به صورت آشکار در تمام حوادث زمهریر مداخله دارید، بر کسی دل میسوزانید، با کسی عشق می ورزید و از احساسات و عقاید تان آشکارا گپ می‌زنید . آیا بی طرفی تان را خدشه دار نمی پندارید؟
حبیب - اما حتماً فراموش تان نشده آن کسی که در زمهریر از درون خود، از عواطف و عقاید خود گپ میزند نویسنده نیست، راوی داستان است که در کنار سایر شخصیت ها خودش هم به عنوان یکی از شخصیت های فعال داستان عمل میکند. چیزی را که او میگوید یا انجام میدهد در نقش راوی انجام میدهد نه در نقش نویسنده. راویِ زمهریر حسین نام دارد که بنابر موقعیتش در کل داستان، در هر واقعه و رخدادی حاضر است ولی حضور نویسنده را در داستان احساس نمی کنیم. تا جایی که من فکر کرده میتوانم شخصیت‌ های زمهریر، در حد توان منطبق بر زمینۀ های عینی پرورده شده‌ اند و عمل هیچ کدامشان تناسب میان شخصیت و زمینه را برهم نمی زند.هرکدام همان عملی را انجام میدهد که نظر به موقعیتش باید هم انجام میداد. هرکدام گپی بر زبان می‌آورد که باید گفته میشد.
سوما: پیام نویسنده یعنی شما در این داستان برای خواننده چیست؟
حبیب - این رومان است و میتواند حاوی پیام متفاوت باشد. الزامی نیست که رومان هم مثل داستان کوتاه تأثیر و پیام واحدی را القاء کند. فضای گسترده و رخدادهای فراوان و شخصیت های بسیار در رومان، زمینه ی است که از ترکیب شان در پایان کار، هر خواننده مطابق به تجربه‌ های عینی وذهنی و تمایلات درونی خود، برداشتِ خاص میداشته باشد. گفتن این که از نظر من زمهریر حاوی چی پیامیست هیچ مشکلی را برای خواننده حل نمی کند. خواننده حق دارد خودش به یک باور و برداشت مستقل از پیام داستان برسد. حالا اجازه دهید از شما بپرسم که برداشت شما از پیام زمهریر چیست؟
سوما - نشان دادن مصیبت جنگ و گسترش اثرات تلخ و درد آور آن ، دردهای آواره گی یک مهاجر و هراسش از پولیس به دلیل نداشتن اجازۀ اقامت در کشور همسایه و بی سرنوشتی و ایندۀ مبهم و پر از دلهره هم میتواند از موارد برجستۀ این رومان باشد ولی من در تکیه بر سطر های آخرین پاراگراف زمهریر ،جایی که راوی غرق در خیالات دردآورش میگوید«... نام ماریوف در کله ام دور میزند.... همه جا را آب فراگرفته انگار دریای یخ بسته ی ماسکو توفانی شده باشد. خانۀ اولگه از بن برافتاده. مادر خشک و بیروح میان آب ایستاده، بر روی خود سیلی میزند. سرگی هم غرق آب است. پاهای چوبینش بالای آب شناور اند. دست می اندازد به پاهای خود ولی موجی می آید، از هم دورشان میکند. سگش هم میان آب در شناست. گوشهای درازش روی آب پهن شده اند. هر چیزی را بو میکشد. سرگی نفسک میزند، میگوید،«پیدا کن! بوی آن آدم را پیدا کن، همان آدمی که در اتاق ما بر سرت دست کشیده بود، مرا به او برسان، او افغان بود، قاتل حتماً هموست!». فکر کرده‌ام که شما از آلوده شدن هویت معصوم افغانها با اتهام قتل و ناراستی و دورنگی، گپ زده‌ اید و این به نظرم پیام اصلی داستان است، البته نظرِ شخصی من با دوبار خواندنِ این رومان همین است و بس !
حبیب - چنین هم میتواند باشد.
سوما - در زمهریر وقتی بخشیدن چوکی برقی را به سرگی برادر اولگه وعده میدهید و او هیجان زده میگوید:« حدس زده بودم اما حالا باور کردم که یک افغان استی »در این جا چی را میخواهید نشان دهید؟
حبیب - گفتم که مواردی از این قیبل را من نمی توانم در بیرون از داستان توضیح دهم چون هر آن چی که قصد نشان دادنش را داشته ام در داستان جا دارد و نمیخواهم در تعیین و سمت دادن نظر خواننده در بیرون از داستان،نقشی داشته باشم. این را میگذارم به برداشت مستقل خواننده. از داستان .
سوما - اما این را حتمن می توانید توضیح کنید که چرا «سرگی» برای حضورش در حوادث داستان نقش کمتری دارد ، در حالی که محور این غمنامه هم حضور پاهای بریده و روان مجروح سرگی است ؟
حبیب - از نظر من سرگی در موقعیتی نیست که حضور فزیکی اش در داستان بیشتر از آن چی که امکانش بوده تضمین می شد . دیدار راوی با سرگی، ابعاد پنهان شخصیت سرگی را برملا نموده، از دردها و احساساتش پرده برداشته است ، دیگر چنان نکتۀ مهمی که شاید از تداوم حضورش در داستان کشف می شد، به نظر نمی رسد. بناءً همین حضور صرفاً یک باِر او، به مددِ ناله های گیتار و نگاه های استمداد طلب سگش از دینامیزمی برخوردار است که داستان را خوب به جلو میبرد و بر ابهام های زیادی نور می پاشد و اثرگذاری موقعیتش را تا پایان داستان حفاظت میکند. البته می بخشید که مجبور می شوم خلاف عرف و بی کمترین تمایل ، از موقعیت یک خواننده به دفاع از نکاتی برمی خیزم، در واقع پرسش های شما مرا در چنین موقعیتی می گذارد.
سوما - بخش بیشتر رمان زمهریر در قالب دیالوگ یا گفت و گو پیش رفته است . آیا این کار عمدی بوده است ؟
حبیب - این یک امر طبیعی است، انسان زبان دارد و با آن فکر میکند و فکرش را به دیگری انتقال می دهد. اگر قصد ما شناخت عمیق تر کسی بوده باشد خوبترین شیوه برای دست یافتن بر طرز دید، سوابق فکری سطح فرهنگ و باورهایش باز کردن زبان خود اوست. این تجربۀ روزمر ه ی هرکدام ما ست.
سوما - ولی چرا دیالوگ ها را به زبان محاوره یا زبان گفتاری درج نکردید که واضح یا عینی تر می بود؟
حبیب - دیالوگ ها اگر به زبان گفتاری نوشته می شد، طبعاً برای من لهجۀ کابل مطرح می بود و این اختصاص لهجه یی، ساخت پخش و فهم داستان را محدود ترمیساخت. حوزۀ تأثیر زبان فارسی فراتر از سرزمینی با نام افغانستان است که ده ها لهجه را احتوا میکند و نوشتن دیالوگها خواننده را سر در گم میسازد. گل احمد یما ،شماری از داستانهایش را به لهجۀ هراتی نوشته که فهم برخِ اصطلاحات برای خوانندۀ غیر هراتی دشوار است و پیوند روانی میان خواننده و داستان را لطمه میزند.
سوما - از جمع داستان های تان کدام یک را بیشتر می پسندید؟
حبیب - ازدید یک نویسنده همه را می پسندم ولی گاهی که از پشت ذره بین نقد نگاه شان میکنم تقریباً هیچ کدامش زیاد مورد علاقه ام نیست.
سوما - چرا؟
حبیب - چون فکر میکنم هرکدامش ظرفیت بیشتری برای بهتر شدن داشتند و باید مورد نقد قرار میگرفتند تا عیب های کار در داستان های بعدی کمتر میشدند اما از یک سو نقد جدی داستان نداشته ایم یعنی نقد در نزد عده یی برابر با تقریظ نویسی و نزد شماری دیگر به معنای عیب جویی و وسیله یی برای خرد و خمیر کردن آفرینشگر قبول شده و از سوی دیگر خود ما هم تن به قبول کاستی های کار خود نمی دهیم، بناءً به مجردی که در آخر داستان کلمۀ پایان را نوشتیم و اگر زمینۀ چاپ مهیا بود ،بی یک لحظه درنگ ،می سپاریمش به دست چاپ و به چاپ رسیدن یک اثر هم مثل تیریست که وقتی از چلۀ کمان رها گشت دیگر هیچ کارش نمیتوان کرد .نقد مانند یک پل عبوری، خواننده را با نکاتی اشنا می سازد که ممکن هنوز درنیافته باشد ولی ما این پل را با دریغ که تا هنوز با استواری اعمار نکرده ایم .
سوما - از دیگران چی را می پسندید، از نویسنده گان خود ما؟
حبیب - از داستان های سلطانزاده خوشم می آید. در برخی از داستان هایش من آن جاذبه ی جادویی را که بسیاری از نویسنده گان ما هوای رسیدن به آن را در کارهای خود دارند و هیچ به آن ارزومندی نمی رسند، به وضاحت می بینم. داستانهای کوتاه رهنورد زریاب نیز مورد علاقه ام بوده اند. او در داستانهای کوتاهش شخصیت ها را بیشتر از کوچه و بازار برمی گزیند و خوب می‌شناسد و روان شان را عمیق تر میکاود. شیوۀ نگارش مختص به خود دارد . زبانش روان است.مسایل بسیار پیش پا افتادۀ زنده گی را خوب می پرورد. داکتر اسد الله حبیب گرچه از دیرگاه سر و کار جدی با پژوهش های ادبی، و زبانی و مخصوصاً با بیدل شناسی و سرودن شعر دارد ولی مجموعۀ «سه مزدور» و داستان میانۀ «سپید اندام» او هیچگاه فراموش نمی شود. حسین فخری علاوه بر نقد و پژوهش ادبی با چند داستان کوتاه که نام های شان را به دلیل فتور حافظه از یاد برده ام یکی از چهره های بسیاراشنا به شمار میرود. اکرم عثمان با چند داستان گرایش نویسنده ی اشنا برای همه است و من هم دوستش دارم . ببرک ارغند با «پهلوان مراد و اسبی که اصیل نبود» از شمار نویسنده گان مورد علاقه ام بوده اند. حسین محمدی با رومان « از یادرفتن» نشان داده که در عرصۀ داستان نویسی توانمندی خاصی دارد .
سوما - در مورد کارهای نویسنده گان ما که در بیرون از مرزها هم به شناخت در آمده‌ اند چی نظر دارید؟
حبیب - مثلاً در بیرون از کشور حتماً منظورتان، خالد حسینی و عتیق رحیمی است.؟ سوما: بلی. حبیب: از آن داستان های رحیمی که به زبان پارسی نگارش یافته‌ اند خوشم می‌آید، او زبان و سبک گیرایی دارد اما در مورد آن داستانهایی که او به فرانسوی و خالد حسینی به انگلیسی نگاشته اند، باید یک انگلیسی زبان و فرانسوی زبان داوری کند چون این کارهای شان به ادبیات زبان پارسی تعلق ندارند.
سوما - چرا مگر آنها فارسی زبان و افغان نیستند؟
حبیب - چرا ما به آن‌ها میبالیم ولی منظورم زبان نگارشی شان است . آفرینش شعری، و داستانی با ملیت و قوم و قبیله کاری ندارد. اگر یک آمریکایی داستانی یا شعری را به زبان پارسی خلق کند، اثرش تعلق به ادبیات زبان پارسی دارد ارچند که آو افغان یا ایرانی یا تاجیکستانی هم نیست‌. ولی اگر خالد حسینی و عتیق رحیمی نقاش یا مجسمه ساز میبودند ، مساله فرق میکرد چون وسیلۀ نقاشی که خط و رنگ یا از پیکرتراشی که معمولاً سنگ و گل است به هیچ فرهنگ و زبان خاصی تعلق ندارد و میتوانستیم آنان را نقاشان و پیکرتراشان افغان بنامیم ولی چون شعر و داستان به وسیلۀ زبان ارایۀ می‌شوند،پس این را زبان تعیین میکند که کدام اثر متعلق به کدام فرهنگ و زبان است ملیت افرینشگر در تعیین آن نقشی ندارد.
سوما - خوب نظرِ شما است و اما از شعر یاد کردید ، شعر هم میخوانید؟
حبیب - کم و بیش می خوانم.
سوما - خودتان هم گاهی شعر سروده اید؟
حبیب- سال های بسیار پیش، مرتکب چنین خطاهایی شده بودم ولی دانستم که راهم از آن طریق به ترکستان است.
سوما - پس درست گفته‌اند که هر شاعر شکست‌خورده و تنبل به داستان رو می آورد.
حبیب - فکر میکنم با نو سوما که صفت تنبل را شما بر این گفته ی معروف افزوده باشید. شاید تعمدی دارید در این گپ. حتماً میخواهید گریبانم را به چنگ شاعرجماعت برسانید ولی چنین اتفاقی هرگز نخواهد افتاد چون شعر برای من پدیده ی بسیار ارجناک است. چنان گرامیست که گهگاهی از فرو شدن به اعماق یگان تایش، خیال میکنم که روح و روانم در چشمه سار زمزم غسل تعمید گرفته است؛ شعر یک پدیدۀ بسیار اثرگذار و روحانی است ، مرا به طهارت درون میرساند حتی انگیزۀ نیرومندی برای نوشتن داستانهایم میشوند چرا که انگیزۀ نوشتن داستانهای کوتاه، مثل یگان مصراع دلنشین شعر، ناگهان از سویی فرا میرسد . من یکی از داستانهایم با نام «زمین»را به انگیزۀ یک تصویر شعری که سخت برمن اثر گذاشت، نوشته بودم.
سوما - میتوانید بگویید که چگونه یک شعر انگیزه ی نوشتنِ داستان شده است؟
حبیب - عارف همدم، یکی از گوینده گان تلویزیون کابل در سه دهه قبل ،شعری سروده بود با این محتوا که دو دلداده از ساحل دریایی به عزم یک سفر عاشقانه ،در آغاز یک صبگاهِ روشن، سوار قایقی می شوند . یگانه سپیدار کنار ساحل ،در آن دم دستهای سبز خود را بر افراشته و برگ های پهنش، در وزش نرمبادِ خنک، از هیجان میلرزند. معشوقه از شکستن بت سنتها هراسان است ولی عاشق (شاعر) می پندارد که ،سپیدارمانند عاشق ترین پیرمرد خردمند دهکده ،دستهای لرزانش را به دعای سلامتی آنها برداشته و آرزو میکند که این دو دلداده را با هم در این راه ناشناخته ی دراز، سفر خاطره باری باشد.این تصویر مدتها جلو چشم خیالم ظاهر میشد و دلهرۀ معشوقه از سفری نا معلوم، امیدواری عاشق و دعای آن سپیدار، مرا از شوری می انباشت که هیچ گاه و تا هنوز هم پهنه ی ذهنم را رها نکرده است.این خاطره سالها با من بود و هر دم برم می انگیخت به نوشتن داستانی که یک سپیدار پیر در یک دهکده ،دست های لرزانش را به دعای سلامتی یک آدم سزاوار دعا ،برافراشته باشد ولی به هر خاطره ام که رخ میکردم از چنین شخصیت، نشانی نمی یافتم . خلق چنین آدم باید از لابه لای حوادثی سر برمی افراشت که از دید من حامل پشتارۀ سنگین باورهای سیاسی اجتماعی آن روز گارم میبود.یک وقت انجمن نویسنده گان افغانستان به مناسبت خاصی، کانکور داستان نویسی اعلان کرده بود، این کانکور به دلایلی برای من جاذبه داشت و به اشتراک در آن کشانده شدم. روزها با عشق و جدیت کارکردم تا سرانجام از کارگاه خیالبافی ام چنین آدمی سر بلند کرد که در پایان داستان، سپیدار سالخوردۀ یک دهکده، دستهای لرزانش را ،به دعای سلامتی «حنیف» بر افراشته بود.
سوما - آن سپیدار چی رابطه ی داشت با داستان تان و در نوشتنش چی نقشی را عهده دار بود؟
حبیب - سپیدار پیر را من نماد خرد و تفکر نو و رهایی از کهنه پرستی و قیام در برابر خرافه ها پذیرفته بودم. شخصیت داستانم باید کاری انجام میداد که سزاوار اتحاف دعای او میشد. در روند آفریدن داستان ،هر جا یی که در بافت حوادث و علت های پدید آمدن شان احساس کاستی و سستی میکردم، آن سپیدار مثل یک منقد خردمند مراقب بود و هوشدارم میداد که مباد بر کمی ها چشم فرو بندم چون دستهای او تنها به دعای سلامتی کسی بلند خواهند شد که سزاوار باشد .با این هوشدار من هم مراقب بودم که داستان در بردن بار عواطف و عقایدم از پا نیفتد. سر انجام « حنیف» یکی از دهقانان دهکده با تفنگی که برای کشتن یک آزاده مرد روستایی بر شانه کرده بود، به جای آن پابرهنۀ روستایی، اربابی را که دستش به غارت هستی دهقانان دراز بود از پای در آورد و دست های سپیدار پیر دهکده، به دعای سلامتی او بلند می شدند.
سوما - ایا میشود که آن داستان را در اختیارم قرار دهید تا در صفحۀ فیس بوک با دوستان شریک اش بسازم؟
حبیب - بلی حتمن این کار را می کنم .
سوما - داستان های جنایی هم میخوانید ؟
حبیب - میخواندم و آن هم با چی اشتیاقی. آن وقتها کتاب را شبی سه ِِقران و بعد ها به دو افغانی از قرطاسیه فروشی های شهر کرایه میگرفتم و از ترس مضاعف شدن هزینه، در همان یک شب میخواندم. گمان میکنم کمتر نویسنده یی را یافته بتوانیم که در جوانی هایش جنایی خوان نبوده باشد.
سوما: اولین رمانی که خواندید چی بود؟
حبیب - این را در جای دیگری هم گفته بودم ، نخستین کتابی را که به زبان پارسی خواندم همان اثر داستانی معروف با نام (امیر ارسلان رومی ) بود.
سوما - محیط وطنی در داستانهای تان چقدر نقش و جا دارد چون من در « چار یار و دو اژدها »وطن را دیدم و بوی وطن را حس کردم .
حبیب - این بسته گی به سوژه و محل اتفاق افتادن حوادث دارد. « چاریار و دو اژدها» از حضور و تلاش«بن لادن » در افغانستان حکایت میکند و همه داستان در افغانستان میگذرد
سوما - در مورد ( رومان مسخ - نوشته ی کافکا ) و ( رومان چشم هایش از بزرگ علوی ) چی نظر دارید ؟
حبیب - با دریغ که «چشمهایش »را نخوانده ام ولی مسخ یک رومان بسیار بزرگ و اثرگذار جهانی است . از نظر من کافکا در این رومان به وضاحت غیر قابل تردید، نشان میدهد که نظام سرمایه داری صنعتی جهان در همان سالهای زیست کافکا، چگونه انسان را از ماهیت انسانی اش تهی میسازد .شخصیت مرکزی این داستان ،از خود بیگانه می شود و می پذیرد که در محیط خانواده و جامعه به یک حشرۀ بی مقدار مبدل شده است. گرچه کافکا برای جلب باور خواننده به این که «گریگور» به یک حشرۀ بزرگ مبدل شده به هیچ حیله یی خاص دست نمی زند. همه اجزای ساختاری رومان از واقعیت های عینی روز مره انتخاب شده ولی از ترکیب همین واقعیت های عینی، چیزی ساخته میشود که جز به یک عمل جادویی به چیز دیگری ازش تعبیر شده نمیتواند و جالبتر از این استحاله ،واکنش پیرامونیان و از جمع انان بی تفاوتی خواننده در برابر پایان کار «گریگور» است که هیچ اندوهی از مرگ او به آدم دست نمی دهد و این امر نشان دهندۀ جو حاکم بر روان جامعۀ ماشین سالار سرمایه است که انسان را در کل از عاطفه چنان تهی میسازد که حتی تناسخ و استحالۀ انسان به جانوری دیگر هم ،برایش امری متعارف پنداشته میشود.
سوما - بلی من رومان مسخ را سه سال قبل خوانده بودم و زیاد هم برایم دلچسپ نبود . به همین منظور سوال کردم . می خواستم نظرِ شما را در مورد این رومان بدانم .
سوما - وقت تان را در یک روز چگونه تقسیم میکنید .برای خواندن و نوشتن ، برنامه دارید و یا به خواست دل تان روز را به شام می رسانید ؟
حبیب - نه، برنامه دارم و آن هم چی برنامه یی ؟! مثلاً اگر هفت صبح بیدار شدم ساعت هشت صبحانه میخورم با یک مشت قرصهای شکر و فشار خون و دردهای قلبی که خوردنش به هدایت طبیب در همان وقت صبح ،الزامی است ولی اگر تا هفت صبح بیدار بودم صبحانه و ملزماتش را با نان شب یک جا صرف میکنم که گپ طبیب بر زمین نیفتد.
سوما-خیلی برنامه ی جالب !
حبیب - بلی آنهای که به سن و سال من استند . با این برنامه ها آشنایی کامل دارند .
سوما - آقای حبیب در این مدت چند ساعت که من با شما و ( خانم نسرین حبیب ) بودم خیلی ها برایم خوش گذشت . نخست به همه پرسش های که از شما در موردِ رومان زمهریر داشتم پاسخ های خوب و قانع کننده گرفتم و دوم چون از برف ، سردی ، و زمستان های یخ بسته ی شهرِ ماسکو یاد کردیم . خواستم بپرسم : تعریف شما در کوتاه ترین جمله ها از فصلِ زیبای زمستان ، بهار و خزان چیست ؟
حبیب - این پرسش شما مرا به یاد رباعی از استاد واصف باختری انداخت که در یک شب از یاد نرفتنی ،به طور ارتجالی برای روانشاد بیرنگ کوهدامنی سروده بود و می ارزد که به موقع اش جداگانه از آن یاد کنم ولی در پاسخ سوال شما، گفته میتوانم
زمستان : فصلِ سردِ که دوستش ندارم ، و تعریفی هم برایش نه دارم .
خزان - همان بهاری ست - که خدایش زده و عاشق شده است .
***
آقای حبیب تشکر این که وقتِ تان را در اختیار من گذاشتید .
آرزو دارم از شما بیشتر بخوانم .
**
از خانم « نسرین حبیب » جداگانه اظهار سپاس و امتنان می نمایم .
**
سوما واصل
دسمبر - 2014 -‬

۱ نظر:

  1. مصاحبه شما را باآقای حبیب از اول تا آخر مطالعه نمودم ویافتم که آقایی حبیب یکی از شخصیت های علمی وهنری کشور ماتم زده بنام افغانستان است طول عمر وسعادت دارین برای هردوی شما ازالله منان متمنی هستم
    ازاینکه هیج دیدګاه در رابطه به مصاحبه شما وجود نداشت به خود تکان خوردم که ملت ما چقدر فقیر ومحروم است که حتی نتوانستند سری به سایت های متعبر ادابی وهنر بزنند ومتن وکلمه را بخوانند وبه عنوان خاطره جمله ای را بنوسیند
    اشتباه نکردم باشم رومان چاریار ودواژدهار نوشته ازآقایی حبیب است که من به شکل کنده وریخته یافتم ومطالعه کردم اما نامکمل آرزو مندم که این آثار ګرانبها را در بازر های افغانستان ببینم

    پاسخحذف