حماقتها در مور دافغانستان
گرگ گودلز (وبلاک نویسنده، ۲۵ آگوست ۲۰۲۱)
برگردان: ناهید صفاییدانش و امید، شماره ۸، عقرب ۱۴۰۰

در بیشترین دوران پس از جنگ، آمریکا و اسرائیل – ژاندارم گماشته شده در شرق مدیترانه و آسیای مرکزی،- اسلامگرایی را به مثابه سنگری علیه سکولاریستها و سوسیالیستها تقویت میکردند. حاکمیت هر دوی این کشورها، در حالی که بر عقبماندگیهای فرهنگی و سیاسی اسلامگرایان افراطی که آنها را در راستای منافع امپریالیستی میدیدند، چشم میبستند، سلاحهای جنگی و انواع کمکهای دیگر را در اختیارشان قرار میدادند. آمریکا از زمان ناصر تا اسد، از نیروهای واپسگرای به اصطلاح «مبارزان آزادی» با خاستگاه فئودالی که توان تحمل دیگران را نداشتند، حمایت کرد. آمریکا این «مبارزان آزادی» را در مقابله با رژیمهایی قرار داد، که با وجود ضعفها و کمبودها، رژیمهایی سکولار، ضد سلطنت، مستقل و ناسیونالیست بودند.
آیا تعجبی دارد، که همان «مبارزان آزادی» سرانجام حامیان سکولار و کافر خود را از افغانستان بیرون برانند؟
بیست سال قبل، خادمان سابق آمریکا، حملات انتحاری خود علیه مظاهر قدرت آمریکا را آغاز کردند. همان جنگجویان اسلامی به رهبری اسامه بن لادن، جنگسالار معروف سعودی، که آمریکا آنها را برای حمله به ارتش شوروی که برای حمایت از دولت سکولار و پیشرو افغانستان در کنار ارتش آن کشور میجنگید، مسلح و تشویق کرده بود، سرانجام اربابان آمریکایی خود را مورد حمله قرار داد.
ارتش آمریکا با اشغال افغانستان به این حمله پاسخ داد. افغانستان در آن زمان زیر کنترل طالبانی قرار داشت که گفته میشد حامی نیروهای جهادی بن لادن هستند. مقامات آمریکایی با تبختر معمول معماران امپراتوریهای گذشته، میخواستند افغانستان را به شریک کوچک قابل اعتمادی تبدیل کرده و جامعهای زیر سلطه خواص با همان نابرابریها که در آمریکا نیز وجود دارد، بنا نمایند. طی بیست سال، اشغالگران آمریکایی موفق شدند با گماشتن رهبران وقیحی که هیچ پیوندی با مردم افغانستان نداشتند، فساد غیر قابل تصوری را دامن بزنند. آنها فوجی از سازمانهای غیردولتی انگلی ایجاد کردند که تأمین مالیشان بر عهده کشورهای غربی بود، و سرانجام کار را به جایی رساندند که افغانها دوباره به طالبان رضایت دهند.
همین که ارتش متشکل از 300 هزار سرباز مجهز به سلاح های پیچیده آمریکایی، آموزش آمریکایی، و نیروی هوایی مدرن در مقابل رزمندگانی نامنظم با تفنگهای کهنۀ قرن بیستمی و نارنجکاندازهای دستی از هم پاشید، افسانه این حاکمیت بیست ساله به پایان رسید. صاحبنظران، بوروکراتها، ژنرالها، و سیاستمداران هر یک تلاش کردند تا تقصیر را به گردن دیگری بیندازند. انگشتهای اتهام به هر سو نشانه رفت و آنچه را که یک شکست نظاممند و بدبختی مشترک بود، دو پیامدی که نیازی به تفکر یا حتا اندکی تجزیه و تحلیل نداشت، با یک سرهمبندی زورکی به عنوان شکست بایدن یا شکست ترامپ قلمداد کردند.
در حقیقت، دستور بایدن بر عقبنشینی ارتش آمریکا را میتوان بالاترین دستاورد دولت بایدن دانست. سه رئیس جمهور دیگر فاقد شهامت و اصول اخلاقی برای پایان بخشیدن به اشغال و جنگ بودند (افراد آگاه – از جمله اوباما – اذعان دارند که بایدن تنها فرد در دستگاه اوباما بود که مخالف افزایش نیرو و ادامه جنگ در افغانستان بود).
رسانههای حاکم آنقدر از ژنرالها، نیروهای «ویژه»، پلیس و جاسوسان در پر بینندهترین ساعات تلویزیون و فیلمها تجلیل کردند تا مبادا کسی آنها را در ماجرای شکست مفتضحانه افغانستان سرزنش کند. با این وجود، این ماجرا از ابتدا تا انتها یک عملیات نظامی بود. هر چه را که چهار رئیس جمهور از سال 2001 به زبان میآوردند از منابع نظامی یا امنیتی به آنها میرسید: ارزیابی وضعیت، توازن نیروها، آمادگی سپاه و غیره، همه و همه تراوش ذهنهای نظامیان بودند. مسلماً، این امر ژنرال پترائوس بیآبرو را از یاوهگویی در مورد شکست «سیاسی» [بایدن] در خروج مطمئن از افغانستان باز نمیدارد.
مقایسه رایج «سایگون» با عقبنشینی از کابل قطعاً مقایسه بجایی است، اما چه ربطی به مقایسه با خروج شورویها از افغانستان دارد؟ برای آنها که علاقمندند افغانستان را ویتنام شورویها بدانند، مقایسه بین شکست مفتضحانه و خروج محترمانه، مقایسهای شرمآور برای امپریالیستها است.
زمانی که اتحاد شوروی درفوریه سال 1989 افغانستان را ترک کرد، سرویسهای اطلاعاتی آمریکا انتظار داشتند که دولت پس از سه الی شش ماه سقوط کند، دولتی که با مجاهدینی رو در رو بود که کمکهای سخاوتمندانهای از ایالات متحده آمریکا، پاکستان، عربستان سعودی، ایران، آلمان و جمهوری خلق چین دریافت می کردند. اما دولت چپگرای کابل تا سال 1992 مانع پیشروی نیروهای جهادی شد. دفاع جلال آباد در سال 1989 و پغمان در 1990، و تفرقه بین جناحهای مجاهدین ثابت کرد که دولت سکولار و مترقی به دلیل انجام اصلاحات ارضی، ایجاد مدارس سکولار، حمایت از حقوق زنان و غیره مورد پشتیبانی مردم افغانستان قرار دارد. سرانجام، دولت ارتجاعی بوریس یلتسین در روسیه حتاً از ارسال کمکهای اساسی نیز پرهیز کرد. عدم انسجام میان دولت پیشرو افغانستان و فشار شدید نیروهای مهاجم که از خارج حمایت میشدند سقوط دولت را رقم زد.
کسانی که امروز به دلیل اعمال محدودیتهای قابل پیشبینی طالبان در مورد حقوق زنان مویه میکنند، باید مقاله انتقادی ده سال پیش استفان گوانز با عنوان «حقوق زنان در افغانستان» را مجددا بخوانند. گوانز در ارتباط با حقوق زنان به طعنه میگوید: «هرکس که نگران بازگشت طالبان است، بایستی در آرزوی بازگشت دوبارۀ کمونیستها باشد.»
چگونگی مداخلات خارجی – که برای تضعیف شوروی طراحی شده بود – اگر نگوییم هرگز، بهندرت به رسانههای غربی راه یافت. جنگ خونین ناشی از آن در میان جناحهای مجاهدین نیز هرگز مورد اعتنای مداخلهجویان نبود، جنگی که به اشکال مختلف تا به امروز ادامه دارد. اکنون دیگر در رسانههای غربی کسی جرأت ندارد تلاشهای مردم افغانستان برای مدرنسازی کشورشان را یادآور شود، تلاشهایی که ناکام ماند. در حقیقت، این از ما بهتران غربی بودند که این تلاشها را تمسخر و تضعیف کردند. امروز همچنان، تاریخ تلاشهای مشترک حزب دموکراتیک خلق افغانستان و اتحاد شوروی سابق برای وحدت مردم و پیشرفت این کشور، انکار میشود. صاحبنظران از مقایسه آن پروژه با شکست بیست ساله آمریکا، دود شدن ارتش دست نشانده ، و خروج شتابانشان واهمه دارند.
اکنون این طنز تلخی است که بایدن و دیگران – ناامید و سرافکنده از عملکرد ارتش افغانستان- افغانها را به خاطر نداشتن اراده سرزنش کنند؛ [یا ادعا کنند] نمیتوان آنها را با زور به مبارزه برای «آزادی و دموکراسی» واداشت. این قابل درک نیست که چرا مقامات آمریکایی بیست سال قبل این موضوع را ندیدند. این عقیده که یک کشور، کشور دیگری را به انجام کارهایی وادارد، که به خیال خودش در راستای منافع آن کشور است، ایده مهملی است که مفهوم اساسی حق تعین سرنوشت هر ملتی به دست خود را نقض میکند.
سیاستسازان آمریکایی اراده خود را باز به کدام کشور مستقل دیگر تحمیل خواهند کرد؟ منبع مجله هفته
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر