۱۴۰۱ خرداد ۲۷, جمعه

داستان استاد ابراهیم گیاه

     پاره ی از کتاب « جنگهای داخلی افغانستان»‌ که اینک اماده چاپ میگردد 

   دهه  هفتاد خورشیدی 

         ماه دلو  1373خ

          جنگ های کندز و عظمت یک فاجعه :

    در جنگهای مجاهدین  مربوط برهان الدین ربانی و احمد شاه مسعود  و جنبش ملی ملیشه ها  تحت امر عبدالرشید دوستم  در کندز ، که در اواخر سال ۷۲ شدت حاصل کرد  صدها خانواده  طعمه آتش های اسلحه ثقیل و یا  بمباردمانهای هوایی گردیده با مواجه گردیدن به تلفات  ،خانواده و  عزیزان خود را ازدست داده‌ بودند  .

   در اینجا بر مصداق قطره یی از یک دنیای تباهی  داستان مردی بنام  استاد  محمد ابراهیم گیاه را که  در این جنگها و درنده خویی ها نخست یک فرزندش را در شهر فیض آباد بدخشان و  سپس هفت تن  همسر و  فرزندان  اش را در جنگهای کندز در ماه دلوسال ۱۳۷۳ خ از دست داده است می‌آوریم  :

                                  

   استاد محمد ابراهیم گیاه مرداموزش دیدهء است  که روزگاری  وظیفه ی سرمعلمی را  در لیسه کوکچه شهر فیض آباد بر عهده داشت .  شناخت صاحب این قلم باایشان به دوران طفولیت و همسایگی ما  در گذر افغانی شهر فیض آباد که مکتب را در متوسطه مخفی « بعد ها  لیسه   کوکچه  » یکجا شروع کرده بودیم  بر میگردد .

  جناب استاد گیاه را بعد از گذشت سال‌ها در ماه اسد سال ۱۳۸۸ خورشیدی در یک روز گرم تابستانی که آفتاب تموزی شعله میکشید  و فیض آباد بعنوان قلب یک دیار نازنین به تپش افتاده بود در همان کوچه خانه پدری ملاقی شدم  با نگاهی مظطرب  که ا رامش معمولی ترکش کرده بود   بسویم شتافت و با هیجان با  همدیگر مصافحه نمودیم  .

   نگارند که از گذشتهء حزین او اطلاعی نداشت  سنگینی نگاه و سؤال کنجکاوانهء  من که  برایش چه اتفاق افتاده است  که  غبار  پیری زود رس این چنین قیافه  او را درهم فشرده است . اه عمیقی از سینه برون داد  و در حالیکه  ارامش معمولی ترکش کرده  ازهم گسیختگی نگاهش مصیبت خاموش و جانگدازی را به نمایش میگذاشت  ضمیرش در قیافه‌اش منعکس و خستگی بیزاری ونفرت در سیمایش مشهود بود ،  حال کسی را داشت که گویی تکه‌های از بدنش را جدا کرده باشند   گفت : هر ظلم نشانه خود را بجا میگذارد  مقهور و مغلوب ظلم شده‌ام   ظالمان زنده‌اند ، مظلومان و عدالت مرده‌ است .

  وقتی سخنانش را ادامه داد  گویی آنچه در سینه دارد بر او سنگینی میکند  گونه هایش لرزید و قطرات اشک اهانت شده ی بر شیارهای رخسارش نقش‌های پراگنده ای انداخت  با دستمال سر دوشی چهار خانهء اشکهایش را پاک کرد و کلمات عفیفش را بزحمت ادا میکرد . 

    استاد گیاه  فاجعه شهادت فرزند نوجوانش را در فیض آباد و هفت تن  قربانیان دیگر  خانواده اش را در جنگ‌های شهر کندز این‌گونه حکایت  و بنابر خواهشم  بعد ها  آنرا مکتوب کرد وبعد از پیرایش آنرا  در اینجا بروز داده‌ام    :

   ادامه سخنان استاد  محمد ابراهیم گیاه:

 در  دهه شصت خورشیدی  سالهای اختناق و وهن که وطن بمیدان رقابت‌های دو ابر قدرت قهار  جهانی تیدیل شده بود  شوروی‌ها دولت را حمایت می نمودند و آمریکا ، غربی‌ها و پاکستان  تند روان مذهبی  بنام مجاهدین  را مورد حمایت قرار داده بودند .  چریک های مجاهدین که علیه دولت دموکراتیک می جنگیدند  یکی از تاکتیک‌های جهادی شان  که  جنگ مسلمان علیه مسلمان را آشکار میکرد  آتشباری با اسلحه ثقیل بر شهر ها را  تشکیل داده بود .

    در فیض آباد در حالیکه یک قطعه نظامی شوروی در حومه شهردر دشت قروق مقابل میدان هوایی با همه ساز و برگ نظامی اش  اقامت داشت  اما تار تنیدن عنکبوت وار  استخبارات شوروی در تارو پود گروهای  مجاهدین مانع از آن بود کسی به گونه مدام به  گارنیزون اقامت شوروی‌ها راکت یا خمپاره  شلیک نماید  بجای آن مرکز شهر فیض آباد که مؤسسات نظامی و دولتی در میان خانه‌های شهر مستقر بود اماج حملات راکتی و خمپاره ها قرار میگرفت .

    گلوله ها و خمپاره ها عمدتا از دو استقامت  از تپه های  حدود  پنج کیلو متری سمت  شمال شهر که در آن مجاهدین جمعیت اسلامی تحت رهبری برهان الدین ربانی که « منزل خانوادگی اش در فاصله چند صد متری خانه ما موقعیت دارد » و یا از شش کیلو متری  سمت جنوب که در آن مجاهدین مربوط حزب اسلامی گلب الدین حکمتیار موضع  داشتند اماج حملات گلوله های ثقیل قرار میگرفت .

     روز ۱۳ماه میزان سال ۱۳۶۱خ بعنوان یکی از روز های منهوس زندگی ما هیولای مرگ همراه با یک گلولهء مرگ افرین  بمنزل ما سقوط کرد فرزند نورسته دوازده ساله‌ام به اسم احمد ضیا متعلم صنف چهارم لیسه کوکچه را به شهادت رسانید . اندوه جانگاه مرگ فرزند شبه یک صاعقه مرگبار و یک عقده یی جانگداز روانی چنان بر تارو پود وجودم رخنه کرد  که هر لحظه گلویم را می فشرد  مادرش چنان احساس تیره بختی میکرد که خوراک شب و روزش گریه بود . منبعث از آن ما فیض آباد این  مأمن دوستداشتنی و زادگاه مانرا  ترک داده و شهر کندز را مرهمی برای آسایش و زدایش اندوه های خود پنداشته به آنجا کوچیدیم .

   در کندز شتاب زمان ما را از سال ۱۳۶۲ بسال  ۱۳۷۳ خ در حالی رسانید که ائتلافی ار ملیشه ها و  جهادی ها و نظامیان دولتی طی کودتایی عملیه صلح ملل متحد را  در ثور ۷۱ خ به ناکامی مواجه نموده و جهت سیطره بر کندز و شیر خان بندر  بجنگ های میان گروهی پر داختنه بودند  از آن به بعد کندز بعنوان دومین جغرافیای خونین بعد از کابل روز های دشواری را سپری کرد و چندین بار در میان گروهای جنگ جمعیت اسلامی شورای نظار ربانی و مسعود  و ملیشه های شمال مربوط رشید دوستم دست بدست گردید .

  زمستان سال ۱۳۷۲ کندز تحت تصرف جمعیت اسلامی قرار داشت و جنبش ملی ملیشه ها کندز را مورد تهاجم قرار داده  با به شکست مواجه نمودن جمعیت  اسلامی آنرا  اشغال کرد   و  کندز  با  مواجه گردیدن به چور و چپاول گسترده از سوی فرماندهان  جنبش ملی  مصیبت جانگدازی را متحمل گردید .  و  حدود یک هفته بعد که ملیشه ها سرگرم یغماگری بودند   به‌ یورش متقابل جمعیت اسلامی و شورای نظار مواجه گردیده  و با به شکست مواجه گردیدن تا کوتل ایرگنک به عقب نشینی پر داخته  و در آنجا مواضع جنگی اتخاذ کرده بودند .

  از آن به بعد جنگ میان این دو محور، « جمعیت اسلامی، شورای نظار و جنبش ملی » با آتشباریهای اسلحه ثقیل و بمباردمان هوایی تداوم حاصل کرد.

       شب چهاردهم ماه دلو ۱۳۷۳ انجماد سرمای زمستان و مهتاب نیمه شبی با حجابی از ابر های دود اندود بالا می آمد  آسمان سیاه  و سیال شب مثل مغاک عظیمی دهن کشوده بود گلوله های شبتاب آسمان کندز را با درخشندگی عجیبی روشن نگهداشته و مانند شهاب گریزانی در فضای شهر در رفت و آمد بود .

   آن شب صفرهء ما به همایش جرو بحث و چشم انداز زندگی آینده در میان فرزندان ما تبدیل شده بود  اندیشه غالب  امید ها و آرزوهای تحصیل و خدمتگذاری بوطن را در آینده ها تشکیل داده بود  سخن و کلام هریک مانند یک نثر رویایی یک  شعر دلنشین یک آهنگ حماسی مرا بوجد می آورد  و مانند دانه‌های مروا رید کلمه به کلمه در ذهنم حلقه می بست  برای من بعنوان یک پدر  قشنگ‌ترین صدا ها صدای آن‌ها  بهترین آهنگ‌ زندگی‌ام بحث‌های خنده‌دار  و باشکوه ترین ایام  روزهای میلاد آن‌ها بود .

 اما شب افکار پریشان و مضطربانه ی ترس از جنگ  رگبار آتش ها و بمباردمان هوایی یورش جنگجویان به منازل مسکونی  در سرم ولوله افگنده بود  چنگال خاطره های مضطرب  گذشته  ذهنم را  در هم فشرده بود   گرفتار اضطراب مقاومت ناپذیری گردیده بودم  چیزی شبه یک کابوس خوف انگیز خوابم را ربوده بود .  

   فردای آن  روز سه شنبه چهارم دلو ۱۳۷۳ از صبحدم گلوله های ثقیل و صدای  جت های بم افگن با سرو صداهای اوج گیرنده  به غلغله در امده بودند  از دور دست‌ها صدای تک و توک و رگبار آتش ها شنیده می‌شد  حینیکه خورشید مشرق از عقب شاخه‌های عریان و یخ زدهء چنار ها تابیدن گرفت  من با دو پسرم به اسم احمد جاوید و احمد ولید بدنبال کار روزمره‌مان  منزل را ترک داده به داخل شهر آمدیم . 

 آنروز بمباردمان هوایی و صدای انفجار بم ها  به سنگینی صدا میکرد نواحی شهر کندز از پل چاردره تا میدان پخته  محلات مسکونی اماج حملات هوایی قرار گرفته بودند  وقتی جت های جنگی که مانند کرگس های خونخوار به پرواز در آمده  و شبه پرنده اتشین لوله های  دود سفید  را در بلندای آسمان رها میکرد   و  با به صدا در آمدن توپ های دافعهوای مجاهدین مسلط بر کندز   محشر فیر ها و انفجار ها بر پا شده بود  در آن لحظه  با  گرفتار گردیدن به  اضطراب مقاومت نا پذیری  که از نهانخانه جانم  بیرون می جست  دلم گواهی بد میداد  می پنداشتم چیزی خوف انگیز و جبران ناپذیر با فرجام دهشتناک در تمهید اتفاق افتادن است .

        آنروز جت های جنگی جنبش ملی عبدالرشید دوستم بر شهر کندز به حمله پرداخته  حوالی ساعت ۱۲ ظهر  منزل ما را  در منطقه میدان پخته  با یک بمب ثقیل  هدف قرار داده بود  و مانند ازرخشی سوزانی عمارت را شقه شقه نموده   و هفت تن از عزیزان خانواده  همسر و فرزندانم را در قعر شعله های آتش سوزانده و پارچه پارچه نموده بود  هفت تن قربانیان  همسر یار زندگی‌ام  ، دختر جوان ۲۱ ساله‌ام  فارغ التحصیل انستیتوت تربیه معلم  که  در لیسه کندز شغل معلمی داشت ، سومین قربانی دخترجوانم به اسم فرزانه  نوزده ساله دانش اموز صنف دوازدهم ، قربانیان دیگر ، فرخنده هفده ساله  متعلم صنف نهم  و فهیمه دوازده ساله  صنف چهارم و پسرانم احمد ولید ده ساله ، و طفلک خورد سالم بود   که در این بمباردمان  شهید گردیده بودند  .

    کاروان جنازه ها در قبرستان «  سر دورۀ کندز »  با دعا و درود دفن گردیدند  وقتی جنازه ها بخاک رفتند  دلم در سکوت محض رو به سوی خاک نجوا میکرد  داغ فاجعه چنان سنگین بود که پنداشتم روز روشن به شب تار مبدل گردیده و ستاره ها از اندوه برزمین فرو ریخته و ابادی ها  از شدت غم فرو پاشیده اند .

این کشتار فجیعانهء  هفت تن از اعضای خانواده‌ام در ظرف چند لحظه اتفاق افتاده بود  اما سراسر زندگی مرا تباه و سیاه کرد  سال‌های سال است که از آن کابوس وحشتناک رهایی نیافته‌ام  هر باریکه سیمای داغان شده و جمجمه ها و پیکر های فرو پاشیده ی عزیزانم  در اشک دیده گانم زنده می شوند  اندوه جانکاهی گلویم را می فشارد شیطان استهزا و تحقیرم میکند که تا بحال نتوانسته‌ام با داد خواهی و کشانیدن قاتلان  که « شماری از آن‌ها که می پنداشتند چرخ دنیا بدون آن‌ها نمی چرخد تا بحال به جهنم رحلت نموده  و شماری دیگر در اریکه قدرت حکومت اسلامی جا دارند» پرداخته و   به تسلی روح مطهر آن‌ها مساعدت رسانم . میدانیم در شرایط  حضور قوای آمریکایی  که جنگسالاران  را که در خط منافع ایشان  عمل میکنند  مورد حمایت قرار داده‌اند  و قدرتمندان  شریر با دم و دستگاهای رسانه یی شان  فریاد عدالت طلبی  را خاموش نموده اند   و سازمانهای به نام حقوق بشر بازیچه‌های مسخ شدهء بیش نیستند ، اما  با انهم اعتقادم بر انست که در محکمه الهی معصیت قاتلان نابخشودنی است و محکمه تاریخ در افکار عمومی سند محکومیت این فرماندهان جنگهای داخلی را صادر نموده است  روزی  عدالت پیروز خواهد شد .

 هر سال روز چهارم ماه دلو  با شتاب فرا میرسد برای من نتنها یادواره ایست از یک فاجعه غم انگیز  بلکه یاد مانی است از خاطره بجای فراموشی و تأکید بر درستی این درس  تاریخ که جنایت و آدم کشی  را نمی‌توان پنهان و در اسارت نگهداشت  هرسال در همین روز تراکم اندوهایم  در کتابچه خاطراتم  ته می‌نشیند که در برگ اول آن آمده است :

  « زخون رنگین بود هر برگ گل اوراق این دفتر – مصیبت نامه دلهاست دیوانی که من داردم »

     سخن گوی جنبش ملی دگروال محمد  یوسف  که مصاحبه اش در نشرات  رادیو و تلویزیونی مزار منتشر گردیده بود  تلفات کندز را  ناشی از آتشباریها ی  مجاهدین مسعود  بر شهر کندز  وانمود نموده  بود.

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر