نگاهی دیگر به منشورِمثنوی معنوی
مولوی
۱- مثنوی و کیهانِ هنر
بشنو از نی چون حکایت میکند / از جداییها شکایت میکند
مثنوی معنوی، چون سیارهای در منظومهی شعر فارسی میدرخشد؛ منظومهای که خود بخشی از کهکشان عظیم ادبیات است، و ادبیات نیز یکی از کهکشانهای بزرگ کیهان هنر. اگر هنر را همچون کیهانی زنده و متحرک فرض کنیم، شعر را میتوان یکی از درخشانترین مدارهای آن دانست، و در میان آن شعرها، مثنوی را سیارهای چندلایه، چند رنگ و منشورگونه.
هنر، در تقسیمبندی کلاسیک خود، به هفت رشتهی اصلی تقسیم میشود: هنرهای ترسیمی، تجسمی، نمایشی، موسیقی، ادبیات، سینما و معماری. در روزگار ما، به پشتوانهی فناوری، هنری هشتم نیز بهگونهای غیررسمی به این خانواده افزوده شده است: هنر رایانهای یا دیجیتال، که در آن بازیهای ویدیویی، انیمیشن، آثار چند رسانه یی و الگوریتمهای هنری به مثابه آفرینشهای نوین وارد میدان شدهاند. این گسترش، نشان از سیالیت و گشایشپذیری جهان هنر دارد.
با اینهمه ، آنچه تمامی رشتههای هنری را به رغم تنوع ظاهریشان بههم پیوند میدهد، سه ویژگی مشترک است: نخست، تخیل که نیروی نخستینِ زایشِ اثر هنری است؛ دوم، عاطفه و احساس، که جان اثر را تشکیل میدهد و واسطهی ارتباط آن با مخاطب است؛ و سوم، منشوری بودن یا چندمعنایی بودن اثر، که در حقیقت حاصل جمع همان تخیل و عاطفه است.
هر اثر هنری، بسته به سطح درک، تجربه و زاویهی دید مخاطب، معناهای متعددی مییابد. این امر، وجه تمایز بنیادین میان هنر و علم است. علم به دنبال نتیجهای واحد و قطعیست—در ریاضیات، دو بعلاوهی دو همیشه چهار میشود. اما هنر، هزار راه به روی معنا میگشاید؛ هرکس میتواند برداشت خود را از یک تابلو، یک نمایش یا یک بیت شعر داشته باشد، بیآنکه برداشت دیگری را نادرست بداند.
دقیقاً همینجاست که از علم فاصله میگیریم و به دنیای هنر وارد میشویم؛ جایی که احساس و تخیل، جایگزینِ محاسبه و منطق میشوند. هرگاه این مرزها بههم بریزد؛ مثلاً : تاریخ را با عواطف بنویسند، یا قانون را بر اساس احساس اجرا کنند ؛ فاجعهای پدید میآید که نتیجهاش تحریف واقعیت، گمراهی ذهنها و گاه خشونت اجتماعیست.
از همین منظر، مثنوی را نیز باید نه فقط به عنوان کتابی از جنس عرفان یا اخلاق، بلکه به مثابه یک اثر هنری منشوری نگریست؛ اثری که واژههای آن بازیگرانِ صحنهی معنا هستند و مخاطب در نقش کارگردان، با هر بار خواندن، معنایی نو خلق میکند.
۲- مرز های علم و هنر : تضاد یا تکمیل ؟
همیشه برایم این پرسش مطرح بوده است: آیا علم و هنر در برابر هماند، یا آنکه میتوان آنها را دو بالِ پرواز انسان به سوی حقیقت دانست؟ اگر علم، عقلِ سنجشگرِ انسان است، هنر دلِ احساسگرِ اوست. اولی میپرسد «چگونه است؟»، دومی میپرسد «چه میخواهم باشد؟». علم، هستی را با عدد و قانون میسنجد؛ هنر، هستی را با طنین و تصویر و تخیل بازمیسازد.
در علم، نتیجهگیری قطعی و همگانیست ؛ مثلاً: در ریاضیات، حاصل جمع دو و دو، همیشه چهار است. اما در جهان هنر، هیچ جمعی یکبار برای همیشه بسته نمیشود؛ هر بیننده یا خواننده، میتواند به ترکیبی دیگر برسد. همین ویژگی، هنر را از علم جدا میسازد؛ نه برای آنکه ضعیفتر از آن باشد، بلکه به این دلیل که کارکردی دیگر دارد.
هنر با انسان درونی سر و کار دارد؛ با خیال، احساس، و نگاهِ فردی به جهان. اما علم با جهان بیرونی و با معیارهای همگانی. به همین دلیل، هرگاه عاطفه به جای خرد بنشیند و احساس به جای منطق، علم از مسیر خود منحرف میشود. مثلاً وقتی کسی تاریخ را بر اساس احساسات شخصی بازنویسی کند، نه یک اثر هنری، بلکه یک تحریف علمی پدید میآورد.
بارها دیدهایم که عدهای تلاش کردهاند با تکیه بر احساسات، تاریخ را به سود یا زیان گروهی بازسازی کنند. این نوع دخالت عاطفه در قلمروی علم، نه تنها حقیقت را میپوشاند، بلکه جامعه را به سوء تفاهم، تفرقه و حتی خشونت سوق میدهد. از همین روست که باید میان «بازآفرینی هنری» و «تحریف علمی» تمایز قائل شد.
به عنوان نمونه، وقتی استاد خلیلالله خلیلی اثر ادبیـتاریخی خود با عنوان عیاری از خراسان را مینویسد، هدف او ارائهی تاریخ دقیق نیست، بلکه خلق یک تصویر ادبی و اسطورهای از یک شخصیت تاریخیست. این حقِ هنرمند است که در روایتش اغراق، تخیل و شخصیتسازی کند، اما مخاطب نیز باید بداند که با «تاریخ به سبک هنری» روبهروست، نه با سند علمی. خطا از جایی آغاز میشود که مخاطب، اثر هنری را بهجای سند تاریخی میپذیرد.
در اینگونه آثار، ما با حقیقتی روبهرو نیستیم که در آزمایشگاه یا آرشیف پیدا شده باشد، بلکه با روایتی هستیم که از تخیل و احساس برخاسته و به هدفی تربیتی یا فرهنگی پرداخته شده است. همانگونه که شاهنامه، با آنهمه شکوه، تاریخ نیست، بلکه اسطوره است؛ نماد است؛ منشور است.
با این نگاه، مثنوی نیز نه کتابی از حقایق علمی یا تاریخی، بلکه آیینهایست برای مشاهدهی لایههای پنهان وجود، از مسیر قصه، تمثیل، نماد و زبان شاعرانه. نه یک رسالهی فلسفی یا فقهی، بلکه نغمهایست از دل تجربهی زیستهی انسانی، که از زبان نی به گوش جان میرسد.
۳- تمثیل و نماد در زبان هنر
یکی از ویژگیهایی هنر، زبان خاص و رازآلود آن است. هنرمند با واژه، رنگ، صدا یا حرکت، نه واقعیت بیرونی، بلکه معنا و تجربهای درونی را منتقل میکند؛ آنهم نه بهصورت مستقیم، بلکه در لفافهی نماد و تمثیل. این ویژگیِ پوشیدهگویی، به باور من، نه نشانهی ابهام یا ناتوانی، بلکه نشانهی عمق و پیچیدگی تجربهی انسانیست.
تمثیل، زبانِ خاص هنر است؛ زبانی که بهجای آنکه چیزی را بگوید، آن را نشان میدهد. مثلاً در تئاتر، یک صحنهی ساده ممکن است بار معنایی سنگینی را حمل کند: نوری که فقط بر نیمهی چهرهی بازیگر تابیده، میتواند دوگانگی روان او را بازنمایی کند. یا سکوتی کوتاه، فریادی بلندتر از هر واژه باشد. این زبانِ نشانهها، درک را از سطح عقلِ تحلیلی به لایههای عاطفی و ناخودآگاه میکشاند.
همین ویژگی است که هنر را از علم جدا میکند. در علم، هر واژه باید تعریف دقیقی داشته باشد و هر جمله به نتیجهای منسجم ختم شود. اما در هنر، گاهی پرسشی مطرح میشود که هیچ پاسخی ندارد، یا دستکم، پاسخش در سکوت، در سکون، یا در تضادها نهفته است. حقیقتی که با عقل نمیتوان به آن رسید، اما دل آن را میشناسد.
هنر، برخلاف علم که به دنبال کشف قوانین است، در پی کشف معانیست؛ و این معانی، اغلب در قالب نمادها ظاهر میشوند. برای مثال، وقتی در یک نمایش، «آیینه» روی صحنه ظاهر میشود، دیگر فقط یک شیء نیست، بلکه میتواند نماد خودشناسی، دوگانگی، یا حتی دروغ باشد. مربوط به این است که در چه بافتی قرار گرفته، و مخاطب آن را چگونه دریافت کند.
در ادبیات، تمثیل بهگونهای دیگر جلوه میکند. حافظ وقتی میگوید:
«دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند»،
او از زبان نمادین بهره میگیرد تا تقابل میان عقل و عشق، طهارت و طغیان را بیان کند. این همان زبان رمزآلودیست که در سراسر مثنوی نیز جاریست: داستانهایی که گاه ساده و کودکانه به نظر میرسند، اما در عمق خود، لایهلایه از معنا پنهان دارند.
مثنوی، برای من، نه فقط کتابی در شرح عرفان، بلکه تجسمی از زبان تمثیلیست. مولانا، با آوردن داستانهای حیوانات، کودکان، پادشاهان و درویشان، به من این درس را داد که حقیقت، گاه در لباس افسانه خود را نشان میدهد. و گاه، باید از ظاهر بیادعا و حتی مضحک یک روایت عبور کرد، تا به گوهر آن رسید.
زبان مثنوی، زبان نماد است؛ زبانی که بهجای آنکه مخاطب را قانع کند، او را به تأمل و تجربهی شخصی فرا میخواند. همین است که خواندن مثنوی، نه یک مطالعهی نظری، بلکه سفریست درونی، به سوی شناخت خویشتن.
۴- مثنوی ،منشور نمادین هنر
وقتی در سالهای اخیر بیشتر با مثنوی مولانا از طرق مختلف رو به رو شدم، آن را تنها مجموعهای از حکایات پندآموز ندانستم . برای من، مثنوی چون منشوری متجلی شد که نور معنا را به رنگهای گوناگون تجزیه میکرد. هر بیت، نه صرفاً حامل یک پیام، بلکه آینهای چندوجهی بود که بازتابی از ذهن، قلب و روح مخاطب را در خود جای میداد. مثنوی، همانند یک اثر هنری چند رسانه ای، هم صدا دارد، هم تصویر، هم حرکت؛ اما همه را در قالب زبان و روایت عرضه میکند.
اگر هنر را، چنانکه پیشتر گفتم، زبان تمثیل و تخیل بدانیم، مثنوی را میتوان تجلی کامل این زبان در ادبیات فارسی شمرد. حکایتهایی چون «نینامه»، «پیل در خانهی تاریک»، یا «طوطی و بازرگان»، هرچند در ساختاری روایی و گاه کودکانه میآیند، اما با ساختار پیچیدهای از نماد، تصویر و حرکت درونی همراهاند. مثلاً نی، در همان آغاز مثنوی، تنها یک ساز چوبی نیست؛ او فریاد دوریست، زبان تنهاییست، ابزار موسیقاییست که از دلِ بریدگی صدا برمیخیزد.
من بارها در برابر این پرسش قرار گرفتهام که چرا مولوی داستانهایش را اینقدر ساده و حتی گاهی طنزآمیز مینویسد؟ پاسخش برای من در همین ویژگی هنری نهفته است: سادگی روایت، نه برای سادهانگاری، بلکه برای گستردن سفر مخاطب به سوی کشفهای چندلایه است. درست مانند نقاشیای که در نگاه نخست فقط خطوطی ساده به نظر میآید، اما هرچه بیشتر در آن خیره شوی، جهان دیگری را در پشت آن خطوط مییابی.
مثنوی نه از راه استدلالهای خشک، که با بازی نور و رنگ معنا، با موسیقی درونی و با درهمآمیزی عقل و دل به جان مخاطب نفوذ میکند. این کتاب برای من اثری است همزمان ادبی، عرفانی، فلسفی، روانشناختی و حتی زیباییشناسانه. به همان اندازه که خواننده را به یاد مرگ، فنا و فقر میاندازد، به همان میزان او را به شادی، رقص و سرمستی دعوت میکند.
این منشور بودن مثنوی را میتوان در یک ویژگی مهم آن دید: چندمعنایی و انعطاف در تاویل. در یک خوانش، داستان طوطی میتواند پیامی درباره صداقت در عشق باشد، و در خوانشی دیگر، رمز رهایی از تعلقات دنیوی. بسته به حالِ درونی و سطح فهم مخاطب، معنا تغییر میکند. مولوی این انعطاف را آگاهانه در ساختار مثنوی تعبیه کرده است. او با روایت در روایت، و بازگشتهای ناگهانی به اصل یا فرع داستان، نشان میدهد که ذهن انسانی خطی نیست؛ بلکه همچون یک نغمهی دایرهوار، گاه به آغاز بازمیگردد تا پایان را بهتر دریابد.
در اینجا، مثنوی برای من نهفقط مجموعهای از حکایات تمثیلی، که یک هنر ترکیبی است: آمیزهای از موسیقی، شعر، تئاتر ذهنی، روانکاوی درونی، و فلسفهی عرفانی و عدل و داد . اینجاست که میفهمم چرا مولانا بهجای نوشتن رسالهای عقلانی، به خلق یک منظومهی چندلایه دست زد. چرا که زبان هنر، زبانی است که میتواند با هر مخاطب، در سطحی متفاوت سخن بگوید؛ درست همانگونه که مثنوی با من چنین میکند.
۵- مثنوی و تجربه ی زیسته ی من : آمیزش هنر و عرفان
برای من، خواندن مثنوی هیچگاه یک تجربه صرفاً ادبی یا مطالعاتی نبوده است. هر بار که به سراغ آن رفتم، احساس کردم این کتاب مرا میخوانَد، نه من آن را. گویی مثنوی آینهایست که تنها وقتی روبهرویش مینشینی، چهرهی پنهان خودت را نشان میدهد. این اثر برای من مسیرِ مکاشفهی درونیست؛ جایی که زبان هنر و شهود عرفانی با تجربهی زیستهام درمیآمیزد.
زمانهایی بود که در پیچوخم زندگی، در تردیدها یا دلتنگیها، ناگاه بیتی از مثنوی به ذهنم خطور میکرد. گویی آن بیت، از دل زمان عبور کرده و فقط برای لحظهی اکنونِ من سروده شده بود. این کیفیت «حضور در لحظه» در مثنوی، همان چیزی است که آن را برای من همزمان «اثر هنری» و «راهنمای روح» ساخته است. اگر هنر، آنگونه که باور دارم، تجربهایست که ما را از سطح به عمق میبرد، مثنوی تمامقد، چنین تجربهای را در خود مجسم میکند.
من با مثنوی، نگاه تازهای به مفاهیمی چون رنج، فنا، عشق، عدالت و حتی مرگ یافتهام. این مفاهیم دیگر صرفاً واژههایی مفهومی نیستند؛ بلکه به احساسی زیسته، تبدیل شدهاند. مثلاً وقتی مولوی از سوختن شمع میگوید، من تنها استعارهای ادبی نمیبینم؛ بلکه فُرم زندهای از فانی شدن در عشق را تجربه میکنم. این همان چیزیست که در هنر ناب نیز رخ میدهد: مرز میان تجربه و بیان، میان درون و بیرون، محو میگردد.
در خواندن مثنوی، من خود را نه در مقام «مفسر» بلکه در جایگاه «همراه» میبینم. این همراهی، هم به من امکان فهم میدهد، و هم به من اجازهی نادانستن. مثنوی هرگز نمیخواهد مخاطب را مقهور دانایی خویش کند. برعکس، او ما را به سادهدلی، به کودکشدن، و به بازی در میدان معنا دعوت میکند. این همان چیزیست که هنر را از علم جدا میسازد: هنر، مانند مثنوی، بیشتر میپرسد تا پاسخ دهد؛ بیشتر به حیرت دعوت میکند تا به قطعیت.
امروز که بار دیگر به مثنوی بازمیگردم، آن را همچون دوستی میبینم که با زبان خیال، با لبخند و اشک، با سکوت و نغمه، با من سخن میگوید. این متن، فراتر از شعر و فراتر از فکر، در من خانه کرده است. از این رو، تحلیل مثنوی برای من نه تمرینی نظری، بلکه سفری درونیست. سفری که هنوز ادامه دارد، چرا که «قصه هنوز باقیست»؛ و این خود، زیباترین هنر مثنوی است.
ادامه دارد
پژوهش و تحلیل : امیر قاسم


هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر