محمد اسماعیل اکبر سرگذشت ها و چشم دید ها
سرگذشت و چشم دید ها
بخش هفده
شهر کابل و مکتب عسکری ادامه...
در مكتب لیسه خواندن كتاب های خارج از مضمون مكتب و مطالعه روزنامه ها وجراید منع بود چون در این وقت ها جریانات سیاسی شروع به فعالیت كرده بودند، ما در روزهای پنجشنبه و جمعه برای خود یكی دو شماره روزنامه می گرفتیم. بعد از تجربه زیاد و مطالعه روزنامه های آنوقت، ما مطالعه روزنامه انیس را بر دیگر نشریات ترجیع دادیم. چون مطالب معلوماتی داشت و علاوتا یك صفحه انتقادی داشت كه در آن ستونی منظوم به نام مناظره عجب و رجب نشر میشد. این منظومه را پاییز حنیفی نویسنده و شاعر منتقد تهیه می كرد و در آن همه كمبودهای اجتماعی، اخلاقی، تربیتی و كمبودها و نواقص ادارات دولتی علی الخصوص شاروالی به نحو شیرینی به نقد كشیده میشد.
اخبار جهان و مطالب معلوماتی علی الخصوص كشف ها و اختراعات جدید علمی و فنی برای ما بسیار آموزنده بود. آنسال یك كتاب هم گرفتیم كه من، عبدالله و سید اكرام، یك همصنفی و هم شهری دیگر ما یكجایی آنرا مطالعه می كردیم. بعد مطالب آنرا به همدیگر تشریح می نمودیم و این كتاب جلد اول سخنرانی های حسینعلی راشد سخنور و واعظ معروف ایرانی بود. مطالب آن عموما دینی و توضیح مسایل معاصر در انطباق با قران بود و چون از خطابه های رادیویی تهیه شده بود به فهم ما نزدیك بود.
آن سال را با پابندی كامل به نظم عسكری گذشتاندیم. فقط روزهای جمعه گشت و گذاری در گوشه و كنار شهر می كردیم. اشیای ضروری خود را می خریدیم و به مكتب باز می گشتیم. بعضی وقت روز پنجشنبه یا جمعه قبل از ظهر را به لباس شویی می گذراندیم. جمعه ها معمولا حمام می رفتیم كه چون به حمام نمره می رفیم دو سه ساعت وقت می گرفت.
آن سال در تابستان حادثه جالبی واقع شد. بعد از گذراندن امتحان سه ماهه در برج جوزا، در سرطان مراسم آماده گی به جشن استقلال شروع میشد. چون در رسم گذشت متعلمین حربی شوونحی نیز اشتراك میداشتند، می بایست رسم گذشت را تمرین می كردند. به این سبب صبح ها وقت قبل از چای برای دو ساعت و عصرها بعد از ختم درس دو ساعت بالای شاگردان تعلیم انواع رفتار عسكری، گذشتن از مقابل لوژ در وقت رسم گذشت و سایر تشریفات را تمرین می كردند. صنف هفت فقط در جهت آماده گی به سالهای دیگر در این تعلیمات اشتراك می كرد. اما از گذشته های دور در مكتب لیسه رسمی رایج بوده كه باید در ایام تعلیم درس ها معطل گردد. به این امر معلمین و اداره مكتب موافقه نمی كردند. چون تعطیل حدود دو ماه باعث پسمانی پروگرام های درسی مكتب می گردید. حدود یك هفته یا بیشتربا زمزمه های نارضایتی و تقاضا از قوماندان تولی گذشت اما كسی به تقاضای شاگردان توجه نمیكرد. تا اینكه یكروز شام اعتصاب غذا شروع شد. شب شاگردان از رفتن به طعام خانه سرباز زدند و در جاده های مكتب با هیاهو به گشت و گذار ادامه دادند. هر قدر منصبداران تقاضا و تهدید می نمودند كسی جمع نمی شد. فردا صبح اعتصاب غذا به شكل سرباز زدن از اجرای مراسم رسم گذشت هنگام گذشتن از زیر لوژ بعد دیگر پیدا كرد. در لوژ قوماندان غند بود. هر قدر امر توقف و بازگشت داد شاگردان اعتنا نكردند و باز برسم عادی از پایین لوژ می گذشتند. آنروز به همان ترتیب گذشت. چای صبح را نیز شاگردان نخوردند. آن روز به طور كامل در اعتصاب گذشت. فردا صبح خود عثمان خان قوماندان عمومی مکتب جهت معاینه در لوژ آمده بود. باز هم شاگردان از اطاعت قومانده و اجرای تعلیم قدم سرپیچی كردند. عثمان خان در حالیكه به رسم عسكری به گونه رسم تعظیم دست بر پیك كلاه داشت دوبار امر بازگشت و اجرای مجدد مراسم را داد. اما قومانده او هم موثر واقع نشد. این بود كه او بسیار خشمگین شد. در حالیكه دشنام های غلیظ میداد از لوژ پایین شد و یك شاخه بزرگ سپیدار را شكست و به صف شاگردان حمله كرد. شاگردان در حالیكه با هیاهو و سر وصدا می خندیدند به هر طرف گریختند. مراسم در همینجا خاتمه یافت و همانروز امر تعطیل درس ها صادر گردید. بعد حدود یكماه یا بیشتر صبح ها بعد از دو سه ساعت تعلیم شاگردان تا ساعت چهار استراحت می كردند. بعد عصر باز تعلیم و تمرین تكرار می شد. این اعتصاب غذا نمیدانم از چه وقت در مكتب لیسه رواج شده بود. برخی آدم های هشیار نظر میدادند كه این كار را خود گردانندگان امور رواج داده اند. چون این شكل اعتراض نمیتواند دوام دار باشد و با قبول خواست های شاگردان از اشكال دیگر اعتراض جلوگیری میشود.
شیرین ترین ایام آن سال برای ما روزهای جشن استقلال بود. در جشن استقلال بر علاوه رسم گذشت عسكری چمن حضوری با كمپ های آراسته با چراغ های رنگارنگ برق تزیین می گردید. هر اداره و موسسه ای از خود كمپ داشت. كمپ حربی شوونحی در كناره جنوب شرقی چمن محوطه بسیار بزرگ بود. لوژی برای هنرمندان ساخته بودند و به تعداد كافی چوكی در همین محوطه گذاشته بودند. چون قوماندان مكتب ما جنرال عثمان خان به آواز استاد رحیم بخش بسیار علاقه داشت، در شب های جشن او در كمپ ما آواز میخواند. ما معمولا بعد از چاشت ها به منطقه جشن می رفتیم و با انبوه جمعیت در اطراف منطقه جشن گشت و گذار می كردیم. در این گشت و گذار ها زنان و دختران اكثرا با خانواده های خود اشتراك می كردند و شب ها در كمپ ها برای شنیدن موسیقی معمولا در صف های اول جای می گرفتند. محفل ساز و آواز بعد از صرف نان شب حدود ساعت هشت آغاز و تا دوازده شب و گاهی تا یك و دو بعد از نیمه شب هم دوام می كرد. اگر چه رخصتی جشن بصورت رسمی سه روز بود اما تا یكهفته نیز مجالس شبانه دوام می یافت.
بدین ترتیب ما آن سال را گذشتاندیم. فكر می كنم با سخت گیری و انضباط كه بر رفتار ما اعمال میشد خیلی تغییر كرده بودیم. در رخصتی زمستان شاگردان را با موترهای سرویس تا محلات شان می رساندند. این وظیفه را قوماندانی مكتب انجام میداد. در هر موتر یك صاحب منصب و در كاروان هر سمت یكی از قوماندانان کندک توظیف بودند. ما دو شب را در راه گذراندیم. چون در سالنگ برف باری شروع شده بود اگر چه شب از تونل عبور كردیم اما با توقف های زیاد شب را در خنجان، و شب دیگر را در مزار شریف گذشتاندیم. مقداری جیب خرچ به عنوان سفریه و كرایه بازگشت سال دیگر به ما داده بودند. در هر جا كاروان دسته جمعی توقف داده می شد و شب را یكجایی در چایخانه ها و كافی ها اغلب به شب زنده داری می گذراندیم. قسمت عمده ایام رخصتی زمستان هم با میهمانی اقارب گذشت چون رسم بود كسانی را كه از مسافرت طولانی، عسكری، حج، زندان باز می گشت جمله خویشاوندان به نوبت مهمان می كردند. در این مهمانی ها آنانیكه مالدار بودند گوسفند یا بزی را حلال می كردند و دیگران مطابق حال خود غذای مناسبی می پختند. نه تنها مسافران بازگشته بلكه تعداد زیادی از خویشاوندان و اهل كوچه جمع میشدند و با استفاده از فرصت با همدیگر صحبت و درد دل می كردند. از مسافرها در باره وضع زنده گی، درس و تعلیم ها خاطرات سفر می پرسیدند و به مناسبت، هر یك از حاضران چیزهایی از سرگذشت خود می گفت. اگر آدم شوخ طبعی در مجلس میبود كه معمولا در هر قریه چنان اشخاصی هستند شوخی ها و خنده هایی هم مجلس را رنگین می ساخت. در خویشاوندان ما، مامایم، ملا عبد الحفیظ كه شكارچی ماهری هم بود، پسر كاكایم رسول قریدار و میر ایوب آغا معروف به آغا میرزا پسر خاله ام از جمله این اشخاص بودند. آنها میتوانستند هر حرف و سخنی را به شكل خنده دار در آورند و مجلس را پر نشاط سازند. ازین سبب حتما از آنان در محافل دعوت می شد. در چنان حالاتی بزرگان تندخو مجلس را ترك می گفتند و دیگران را بحال خود می گذاشتند.
من اكثر اوقات این سه ماه را در خانه آغا گذراندم كه مادرم نیز همانجا اقامت داشت و البته در محافل خویشاوندان در قریه می رفتم.
قبل از ما از قریه ما چند نفر دیگر برای تعلیم و درس مسافر شده بودند. اول دو نفر از اقارب ما، شاه محمود پسر مامایم و قاسم نواسه خاله ام از خانواده آغا كه به مكتب لیلیه شیر علی خان در مزار شامل شده بودند. دیگر اسحق همدوره مكتب ابتداییه ما كه در كابل به مكتب خورد ضابطان انتخاب و شامل شده بود. یكی دیگر از بچه های قریه ما به نام محب الله كه بعد از رد شدن از طرف هئیت لیلیه شیر علی خان راهی یك مدرسه دینی در محله بنام امام صاحب و بعدا مدرسه حضرت صاحب شور بازار در كابل شده بود. این محب الله پسر سركش و غیر عادی بود. چندین بار در جنگ و جدال در مزارع و چراگاه ها، بچه های دیگر حتی مردان بزرگ را با چوب دست و چاقو زده و زخمی ساخته بود. به اتهام تجاوز به یك بچه دیگر از طرف بزرگان قریه لت و كوب شده و چهل روز را بحال زخمی و مریض گذرانده بود اما بعد از اینكه به نسبت كلان سالی در لیلیه پذیرفته نشد بسیار سرخورده شد و نوعی عقده در او پدید آمد. چون در دوره مكتب دهاتی شاگرد پدرم بود و كتاب های سواد را نزد او خوانده بود، با ما حشر و نشر دوستانه داشت و با برادر بزرگم برادر خوانده شده و همیشه او را به گریز و رفتن به مدرسه تشویق می كرد. بلاخره به این برنامه خود موفق شد و یكروز خبر شدیم كه محب الله و برادرم فرار كرده اند. بعد از چند روز خبر آمد كه آنها در مدرسه امام صاحب نزد مولوی داد محمد كه از مدرسین مشهور بود و چند وقت را در قریه ما نیز گذرانده بود رفته اند. پدرم به دنبال آنها رفت و برادرم را باز گرداند. اما خیرالله بای پدر محب الله كه خود نیز در زمانش از یاغیان و سركشان بوده و شانزده سال را در زندان گذرانده بود از این پیش آمد اظهار رضایت و خوشی كرد و گفت كار خوبی كرده برایش دعا می كنم. بدین ترتیب محب الله حدود پانزده سال را در مسافرت در مدارس گوناگون گذراند. مدتی در مدارس پاكستان هم درس خواند و بلاخره با احراز لقب مولوی باز گشت. او در ماجراهای سیاسی هم اشتراك كرده بود. اما به شخص مصلح و سلیم النفسی تبدیل شده بود كه در جریان انقلابات نیز خیلی به مردم خیر رساند.
با این حاشیه روی به جریان اصلی باز می گردیم. در ایام رخصتی ما یكبار به خاطر عید شاه محمود و قاسم از مزار رخصتی آمدند. شاه محمود با اصرار زیاد مرا با خود بمزار برد. هم در جریان راه هم در لیلیه او از جریانات جدید فكری و سیاسی با من صحبت كرد. یك هم صنفی دیگرش به نام فیض الله دوست كه بعد ها تخلص خود را البرز گذاشت برای من مطالبی را در باره وجود بی عدالتی و فقر، عقب مانده گی و استبداد توضیح داد كه سخت تحت تاثیر قرار گرفتم. البرز اشعار و قطعات ادبی انقلابی را هم كه محصول طبع شاعران انقلابی و جوان بود خواند. او با لحن عجیبی این اشعار و قطعات را میخواند كه سخت بالای من موثر واقع شد و بلاخره آنها از من تعهد گرفتند كه در كابل مسایل را پیگیری كنم و چند جلد كتاب هم با پول ناچیزی كه داشتم برای من خریدند. تا جائیكه بخاطر دارم این كتابها عبارت بودند از قراردادهای اجتماعی از ژان ژاك روسو، در برابر خدا از موریس مترلینگ، داستان یك انسان واقعی از یك نویسنده شوروی، داستان دیگری بنام مردی در قفس و یك دو جلد كتاب دیگر. من از محتوای قرارداد اجتماعی و در برابر خدا چیز زیادی نفهمیدم. با آنكه ذهن و فكرم اثر پذیرفتند. اما داستان یك انسان واقعی چنان مرا شیفته خود كرد كه تا گذشتن ایام رخصتی چند بار آنرا خواندم. داستان از ماجرای یك پیلوت در جریان جنگ دوم جهانی حكایت می كرد كه طیاره اش سقوط كرده و نگهبان جنگل او را نجات می دهد. او مجددا در اثر مشق و تمرین با پاهای قطع شده قادر به پرواز می گردد. شخصیت های دیگری ازین داستان نیز با ترسیم نیك خواهی، انسان دوستی، تحمل و سخت كوشی مرا تحت تاثیر قرار دادند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر