۱۳۹۳ مرداد ۹, پنجشنبه

از مولانا



  1. بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست  

    بگشای لب که قند فراوانم آرزوست

    ای آفتاب حُسن برون آدمی ز ابر
    ...
    کان چهره مشعشع تابانم آرزوست

    بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز

    باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست

    گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو

    آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست

    وان دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست

    وان ناز و باز و تندی دربانم آرزوست

    در دست هر که هست ز خوبی قراضه‌هاست

    آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست

    این نان و آب چرخ چو سیل‌ست بی‌وفا

    من ماهیم نهنگم عمانم آرزوست

    یعقوب وار وااسفاها همی‌زنم

    دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست

    والله که شهر بی‌تو مرا حبس می‌شود

    آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست

    زین همرهان سست عناصر دلم گرفت

    شیر خدا و رستم دستانم آرزوست

    جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او

    آن نور روی موسی عمرانم آرزوست

    زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول

    آن‌های هوی و نعره مستانم آرزوست

    گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام

    مهرست بر دهانم و افغانم آرزوست

    دی شیخ با چراغ همی‌گشت گرد شهر

    کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

    گفتند یافت می‌نشود جسته‌ایم ما

    گفت آن که یافت می‌نشود آنم آرزوست

    هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد

    کآن عقیق نادر ارزانم آرزوست

    پنهان ز دیده‌ها و همه دیده‌ها از اوست

    آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست

    خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز

    از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست

    گوشم شنید قصه ایمان و مست شد

    کو قسم چشم صورت ایمانم آرزوست

    یک دست جام باده و یک دست جعد یار

    رقصی چنین میانه میدانم آرزوست

    می‌گوید آن رباب که مردم ز انتظار

    دست و کنار و زخمه عثمانم آرزوست

    من هم رباب عشقم و عشقم ربابی‌ست

    وان لطف‌های زخمه رحمانم آرزوست

    باقی این غزل را ای مطرب ظریف

    زین سان همی‌شمار که زین سانم آرزوست

    بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق

    من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست
         


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر