... روستا باختری: سـپاهی گمنام ادبیات ...
[][][][][][][][][][][][][] [][][][][][][][][][]
صبورالله سیاسنگ
دهه چهل خورشیدی را میتوان داغترین روزگار سیاسی افغانستان دانست. بسیاری از سازمانها، شاخه ها و جریانهای چپ و راست کنونی ریشه در همان دوران سـراپا جوش و خـروش دارند. ادبیات و سـیاست در آن سالها پیوسته گره میخوردند و پیوند تنگاتنگ مییافتند. نویسنده و سرودپردازی که دل، دست یا گوشه چشمی به این یا آن اندیشه سیاسی ن...میداشت، کمتر یافت میشد.
یکی از آزادگان آن روزگار عبدالظاهر سامی است. او که آموزشهای برتر را در دارالعلوم عربی و دارالمعلمین کابل فـراگرفته بود و سالها داوری دادگاههای هرات و قندهار را به دوش داشت، در بخش دیگـری از زندگیش بیشـتر به کشـف و پرورش استعدادهای جوان میپرداخت.
در نیمه پسـین دهه چهل خورشیدی برگهای میانی هفته نامه "ژوندون" ویژه داسـتانهای کوتاه بود. آن سالها در میان داستاننویسان یک نام بیشتر از دیگران به چشم میخورد: "محمد صابر روستا باختری". پیهم نویسی این نویسنده میتوانست نشان دهد که وی پرکارتر از همگنانش است.
مریم محبوب در یادنامه "فرار از سالهای مسخ" (زرنگار، شماره 173، 1 می 2004) نوشته است: "از روسـتا باختری چهره یی به یاد دارم بسـیار مهربان و کم سخن. زمانی که من در مجله ژوندون کار میکردم، او معاون بود و روانشاد نجیب رحیق مدیر مسوول. همانگونه که حس از خود گریزی و پناه بردن به خاموشی در باختری نیرومند بود، کناره گرفتن از دیگران نیز خصلتش شده بود. او در دفتر ژوندون نیز کاری به کار دیگران نداشت. با متانت و حجب با همکاران برخورد میکرد. گاه با حوصله متنی مینوشت، نوشته یی را تصحیح میکرد، یا اجرای کاری را هدایت میداد و گاه با دلزدگی سرش را رروی میز مینهاد و در خود فرو میرفت. ساعتها چنان میماند. آنجا در میان سـر و صـدای دیگران، انگار نه روسـتا باختری بلکه یک مشت اسـتخوان درهم خزیده در انزوا نشسته بود."
محمد حسن نوری در دیباچه "پنجـره" (سیزدهم فروردین ۱۳۴۴ خورشیدی/ 7 اپریل 1965) آورده است: "روستا باختری وقتی به ایران آمد، دندانپزشکی را رها کرد و رشته حقوق سیاسی را در دانشگاه تهران برگزید. او با کوشش سخت به کار نویسـندگی پرداخت، در تهران همکاری خود را با مطبوعات، با نوشتن مقالات اجتماعی و داستان آغاز کرد و مدتی هم در سلک شورای نویسندگان مجله خوشه بود. او را باید از خلال نوشته هایش شناخت. گاهی چنان با قهرمان داستانش همدل میگردد که این صمیمیت به زندگـی واقعـی او نیز سـایه می افگند. بعضی از کارها را بی علت انجام میدهد، زیرا برای زندگیش نیز علتی نمییابد. موقعی که به او گفتم داسـتان پنجـره را چاپ کن، گفت من حالش را ندارم، تو خودت میدانی. و به اینگونه این کتاب خوب یا بد اکنون در دست شماست."
روستا باختری از برون زندگی آرامی داشت. کمتر کسی میدانست که آنسوی خموشی، چه کوره راهی – از ناپدید شدن از کابل تا زندانی گردیدن در ایران – را سپری کرده تا رسیده به روستای داستاننویسی.
نامبرده روز هفدهم فبروری 2004، در واپسین گفت و شنود با سالار عزیزپور، از گذشته هایش چنین یاد کرد:
"رسیدن به حقیقت نیرومندترین انگیزه یی بوده که مرا به نوشتن واداشت. از همان کودکی کنجکاو و حساس بوده ام. میخواستم پاسخی به کنجکاویهایم داده باشم. احساس میکردم که تنها از راه نوشتن میتوانم به حقایق رویدادها برسم. از سوی دیگر محیط خانواده شوق نوشتن را در من پرورش داد. بزرگی از خانواده ما پیر زنی بود که هر شب قصه های کوه قاف و جنها و پریهایش را به مـا میگـفت. سـپس به تشـویق و حمـایت پدر قصص الانبیا را بار بار خواندم و به دنبال آن نوشته هایی چون «در پای نسترن» از عزیزالرحمان فتحی، نشرِیه «ترقی» به گردانندگی لطف الله ترقی و ... را.
روزی نخسـتین داستانم را نوشتم و با ترس و لرز دادم به حمید مبارز که معاون روزنامه انیس بود. مبارز نگاهی به سـراپایم انداخت و گفت: نوشتن آسان نیست. چهل سال باید دود شمع بخوری تا نویسنده شوی. داستان را واپس داد و در پایان پرسید: زبان خارجی میفهمی؟
نا امید نشدم. رفتم نزد قاضی عبدالظاهر سامی. او که یکی از دانشمندان طراز اول آن زمان و نیز بزرگ محله ما بود، به من گفت: فرزندم! از داستان نوشتن آغاز نکن. داستان نویسی کار شاق و پیچیده است. برو موضوعات ساده و روشن را به زبان امروزی بگو.
آمدم و شانزده صفحه در پیرامون تربیت درست و راستگویی نوشتم. باز هم نوشته را به دفتر آقای مبارز بردم. او نگاهـی به کاغـذها انداخت و پرسـید: این موضوع را از کجا دزدیده ای؟ قابل چاپ نیست. و این بار نوشته ام را برایم نداد.
یک ماه نگذشته بود، دیدم نوشته ام چاپ شد، البته نه همه آن، بلکه بخشی که قاضی سامی به گـونه مقدمـه بر آن افـزوده بود. به هـر حال در پیشـانی مطلب نام روستا باختری به چشم میخـورد. دو هفته بعد دنباله اش چاپ شد. بار دیگر که میخواستم به دفتر معاون انیس بروم، تحویلدار مرا صدا زد و گفت: زیر این ورق امضا کن. آنجا سی افغانی نوشته شده بود، اما تحویلدار پنج افغانی برایم داد و خدا حافظی کرد."
"پنجــره" (چاپخانه جلیلی - تهـران، فروردین ۱۳۴۴خورشیدی/ اپریل 1965) که نخستین داستان بلند ذهنی افغانستان نام گرفته، چنین آغاز میگردد:
"شین" وقتی از خواب بلند شد، روز مثل همیشـه برایش عادی و معمولی بود. آفتاب همان گرمی هر روز را داشت و سایه روشن اتاق نیز با بی لطفی همیشگی به او خیره شده بود. آن روز "شـین" دیرتر از خواب برخاسته بود ولی هـر چه بود؛ روز برای او معمولی بود. نگاهی به دور و بر خود انداخت. چیز تازه یی که بتواند او را در آن صبح آشنا برای چیز تازه تری امیدوار کند، به چشم نمیخورد.
"پنجره" ساختار استوار نداشت و خوانندگان زیادی نیافت. البته، نمیتوان از تلاش شـاعرانه محمود فارانی برای بازشـناساندن این داستان و نشان دادن ارزشهای هنریش یاد نکرده گذشت.
باختری چهل سال پس از نوشتن "پنجره"، در همان گفت و شنود به عزیزپور گفته بود: "میخواستم از زندگی مردی بنویسم که تلاش میورزد کاری کند. او که نویسنده است، با زنی برمیخورد که هر روز در پشت پنجره خانه مقابل پیدا میشود؛ تا اینکه به خانه او راه مییابد و در پشت پرده سـرخ نازکـی میرقصد. باری در همین خانه انتخابات به راه می افتد و هر کسی خود را برای رسیدن به "مقام" نامزد میکند. در نتیجه این انتخابات، دربان برنده میشود و در نقش گرداننده خانه درمـی آید. هـر آنکه سـرکشـی کند، دربان با شـلاق دستداشته اش او را سرکوب میکند. پنجره در کلیت محکومیت و به بن بست رسیدن انسان در برابر مرگ را نشان میدهد. در پایان وقتی قهرمان داستان از خانه برون میرود و میخواهد رازهای مگویی را به دیگران بازگوید، درمییابد که اصلاً تفاوتی میان آدمهای درون و برون خانه دیده نمیشود. مرد سپس چاره یی میسنجد: در کنار خانه داری برپا میکند و خود را از آن می آویزد."
دشواریهای ناشناخته به وی مجال نداد تا در راه شگوفایی هنرش چنانی که باید، پیش برود. از آنجا که اندیشه مرگ و بن بست از دغدغه های دیرینش بود، دلشکسـته به پیله تنهـایی پناه برد و در بیشتر از سه دهه پایان زندگی از کار آفرینشی دوری گزید.
روستا باختری با آنکه شمار داستانهایش را کمتر از پانزده میداند، بیشتر از سی داستان چاپ شده و رادیویی دارد. انجمـن نویسـندگان افغانستان در 1988 بخشـی از آنها را در گزینه "آشنای بیگانه" چاپ کرد.
باختری با پریشانیهایی که داشت در یک روز پاییزی 1980 از افغانستان برآمد؛ ولی آیا توان برون شدن از اندوه پنهانش را نیز داشت؟
این نویسنده همواره خاموش همانگونه که در خاک خودش کاری به خوب و بد جهان نداشت، در سرزمین بیگانه نیز بینواتر از سنگ در گوشـه تنهایی نشـست، تا اینکه از سرطان گلویش آگاه شد.
شـامگاهان هفدهم اپریل 2004، دل داغدارتر از لاله روستا باختری خاموشتر از حنجره سرطانزده اش شد و نامه های فـراوان دوستان و نگاههای نگـران خانواده را بی پاسخ گذاشت. او روز یکم می 1938 در پنجشیر چشم به جهان گشوده بود.
یادش گرامی، روانش شاد و فردوس برین جایش باد!
[][][][][][][][][][][][][]
صبورالله سیاسنگ
دهه چهل خورشیدی را میتوان داغترین روزگار سیاسی افغانستان دانست. بسیاری از سازمانها، شاخه ها و جریانهای چپ و راست کنونی ریشه در همان دوران سـراپا جوش و خـروش دارند. ادبیات و سـیاست در آن سالها پیوسته گره میخوردند و پیوند تنگاتنگ مییافتند. نویسنده و سرودپردازی که دل، دست یا گوشه چشمی به این یا آن اندیشه سیاسی ن...میداشت، کمتر یافت میشد.
یکی از آزادگان آن روزگار عبدالظاهر سامی است. او که آموزشهای برتر را در دارالعلوم عربی و دارالمعلمین کابل فـراگرفته بود و سالها داوری دادگاههای هرات و قندهار را به دوش داشت، در بخش دیگـری از زندگیش بیشـتر به کشـف و پرورش استعدادهای جوان میپرداخت.
در نیمه پسـین دهه چهل خورشیدی برگهای میانی هفته نامه "ژوندون" ویژه داسـتانهای کوتاه بود. آن سالها در میان داستاننویسان یک نام بیشتر از دیگران به چشم میخورد: "محمد صابر روستا باختری". پیهم نویسی این نویسنده میتوانست نشان دهد که وی پرکارتر از همگنانش است.
مریم محبوب در یادنامه "فرار از سالهای مسخ" (زرنگار، شماره 173، 1 می 2004) نوشته است: "از روسـتا باختری چهره یی به یاد دارم بسـیار مهربان و کم سخن. زمانی که من در مجله ژوندون کار میکردم، او معاون بود و روانشاد نجیب رحیق مدیر مسوول. همانگونه که حس از خود گریزی و پناه بردن به خاموشی در باختری نیرومند بود، کناره گرفتن از دیگران نیز خصلتش شده بود. او در دفتر ژوندون نیز کاری به کار دیگران نداشت. با متانت و حجب با همکاران برخورد میکرد. گاه با حوصله متنی مینوشت، نوشته یی را تصحیح میکرد، یا اجرای کاری را هدایت میداد و گاه با دلزدگی سرش را رروی میز مینهاد و در خود فرو میرفت. ساعتها چنان میماند. آنجا در میان سـر و صـدای دیگران، انگار نه روسـتا باختری بلکه یک مشت اسـتخوان درهم خزیده در انزوا نشسته بود."
محمد حسن نوری در دیباچه "پنجـره" (سیزدهم فروردین ۱۳۴۴ خورشیدی/ 7 اپریل 1965) آورده است: "روستا باختری وقتی به ایران آمد، دندانپزشکی را رها کرد و رشته حقوق سیاسی را در دانشگاه تهران برگزید. او با کوشش سخت به کار نویسـندگی پرداخت، در تهران همکاری خود را با مطبوعات، با نوشتن مقالات اجتماعی و داستان آغاز کرد و مدتی هم در سلک شورای نویسندگان مجله خوشه بود. او را باید از خلال نوشته هایش شناخت. گاهی چنان با قهرمان داستانش همدل میگردد که این صمیمیت به زندگـی واقعـی او نیز سـایه می افگند. بعضی از کارها را بی علت انجام میدهد، زیرا برای زندگیش نیز علتی نمییابد. موقعی که به او گفتم داسـتان پنجـره را چاپ کن، گفت من حالش را ندارم، تو خودت میدانی. و به اینگونه این کتاب خوب یا بد اکنون در دست شماست."
روستا باختری از برون زندگی آرامی داشت. کمتر کسی میدانست که آنسوی خموشی، چه کوره راهی – از ناپدید شدن از کابل تا زندانی گردیدن در ایران – را سپری کرده تا رسیده به روستای داستاننویسی.
نامبرده روز هفدهم فبروری 2004، در واپسین گفت و شنود با سالار عزیزپور، از گذشته هایش چنین یاد کرد:
"رسیدن به حقیقت نیرومندترین انگیزه یی بوده که مرا به نوشتن واداشت. از همان کودکی کنجکاو و حساس بوده ام. میخواستم پاسخی به کنجکاویهایم داده باشم. احساس میکردم که تنها از راه نوشتن میتوانم به حقایق رویدادها برسم. از سوی دیگر محیط خانواده شوق نوشتن را در من پرورش داد. بزرگی از خانواده ما پیر زنی بود که هر شب قصه های کوه قاف و جنها و پریهایش را به مـا میگـفت. سـپس به تشـویق و حمـایت پدر قصص الانبیا را بار بار خواندم و به دنبال آن نوشته هایی چون «در پای نسترن» از عزیزالرحمان فتحی، نشرِیه «ترقی» به گردانندگی لطف الله ترقی و ... را.
روزی نخسـتین داستانم را نوشتم و با ترس و لرز دادم به حمید مبارز که معاون روزنامه انیس بود. مبارز نگاهی به سـراپایم انداخت و گفت: نوشتن آسان نیست. چهل سال باید دود شمع بخوری تا نویسنده شوی. داستان را واپس داد و در پایان پرسید: زبان خارجی میفهمی؟
نا امید نشدم. رفتم نزد قاضی عبدالظاهر سامی. او که یکی از دانشمندان طراز اول آن زمان و نیز بزرگ محله ما بود، به من گفت: فرزندم! از داستان نوشتن آغاز نکن. داستان نویسی کار شاق و پیچیده است. برو موضوعات ساده و روشن را به زبان امروزی بگو.
آمدم و شانزده صفحه در پیرامون تربیت درست و راستگویی نوشتم. باز هم نوشته را به دفتر آقای مبارز بردم. او نگاهـی به کاغـذها انداخت و پرسـید: این موضوع را از کجا دزدیده ای؟ قابل چاپ نیست. و این بار نوشته ام را برایم نداد.
یک ماه نگذشته بود، دیدم نوشته ام چاپ شد، البته نه همه آن، بلکه بخشی که قاضی سامی به گـونه مقدمـه بر آن افـزوده بود. به هـر حال در پیشـانی مطلب نام روستا باختری به چشم میخـورد. دو هفته بعد دنباله اش چاپ شد. بار دیگر که میخواستم به دفتر معاون انیس بروم، تحویلدار مرا صدا زد و گفت: زیر این ورق امضا کن. آنجا سی افغانی نوشته شده بود، اما تحویلدار پنج افغانی برایم داد و خدا حافظی کرد."
"پنجــره" (چاپخانه جلیلی - تهـران، فروردین ۱۳۴۴خورشیدی/ اپریل 1965) که نخستین داستان بلند ذهنی افغانستان نام گرفته، چنین آغاز میگردد:
"شین" وقتی از خواب بلند شد، روز مثل همیشـه برایش عادی و معمولی بود. آفتاب همان گرمی هر روز را داشت و سایه روشن اتاق نیز با بی لطفی همیشگی به او خیره شده بود. آن روز "شـین" دیرتر از خواب برخاسته بود ولی هـر چه بود؛ روز برای او معمولی بود. نگاهی به دور و بر خود انداخت. چیز تازه یی که بتواند او را در آن صبح آشنا برای چیز تازه تری امیدوار کند، به چشم نمیخورد.
"پنجره" ساختار استوار نداشت و خوانندگان زیادی نیافت. البته، نمیتوان از تلاش شـاعرانه محمود فارانی برای بازشـناساندن این داستان و نشان دادن ارزشهای هنریش یاد نکرده گذشت.
باختری چهل سال پس از نوشتن "پنجره"، در همان گفت و شنود به عزیزپور گفته بود: "میخواستم از زندگی مردی بنویسم که تلاش میورزد کاری کند. او که نویسنده است، با زنی برمیخورد که هر روز در پشت پنجره خانه مقابل پیدا میشود؛ تا اینکه به خانه او راه مییابد و در پشت پرده سـرخ نازکـی میرقصد. باری در همین خانه انتخابات به راه می افتد و هر کسی خود را برای رسیدن به "مقام" نامزد میکند. در نتیجه این انتخابات، دربان برنده میشود و در نقش گرداننده خانه درمـی آید. هـر آنکه سـرکشـی کند، دربان با شـلاق دستداشته اش او را سرکوب میکند. پنجره در کلیت محکومیت و به بن بست رسیدن انسان در برابر مرگ را نشان میدهد. در پایان وقتی قهرمان داستان از خانه برون میرود و میخواهد رازهای مگویی را به دیگران بازگوید، درمییابد که اصلاً تفاوتی میان آدمهای درون و برون خانه دیده نمیشود. مرد سپس چاره یی میسنجد: در کنار خانه داری برپا میکند و خود را از آن می آویزد."
دشواریهای ناشناخته به وی مجال نداد تا در راه شگوفایی هنرش چنانی که باید، پیش برود. از آنجا که اندیشه مرگ و بن بست از دغدغه های دیرینش بود، دلشکسـته به پیله تنهـایی پناه برد و در بیشتر از سه دهه پایان زندگی از کار آفرینشی دوری گزید.
روستا باختری با آنکه شمار داستانهایش را کمتر از پانزده میداند، بیشتر از سی داستان چاپ شده و رادیویی دارد. انجمـن نویسـندگان افغانستان در 1988 بخشـی از آنها را در گزینه "آشنای بیگانه" چاپ کرد.
باختری با پریشانیهایی که داشت در یک روز پاییزی 1980 از افغانستان برآمد؛ ولی آیا توان برون شدن از اندوه پنهانش را نیز داشت؟
این نویسنده همواره خاموش همانگونه که در خاک خودش کاری به خوب و بد جهان نداشت، در سرزمین بیگانه نیز بینواتر از سنگ در گوشـه تنهایی نشـست، تا اینکه از سرطان گلویش آگاه شد.
شـامگاهان هفدهم اپریل 2004، دل داغدارتر از لاله روستا باختری خاموشتر از حنجره سرطانزده اش شد و نامه های فـراوان دوستان و نگاههای نگـران خانواده را بی پاسخ گذاشت. او روز یکم می 1938 در پنجشیر چشم به جهان گشوده بود.
یادش گرامی، روانش شاد و فردوس برین جایش باد!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر