محمد داؤود خان و خانواده اش چگونه کشته شدند؟
نویسنده: داؤود ملکیار
منبع: مجله انترنتی آریانا افغانستان: 2023/08/16 http://www.arianafghanistan.com/.../051_Malikyar_D...
نوشته تازه داوود ملکیار، که اتفاقا سالها قبل بنابر ملحوظات فامیلی و حفاظت از محرمیت منبع معلومات بدون نام گرفتن در افغان جرمن آنلاین نشر شده بود، روایتی است از داخل ارگ، از همان شب غم انگیز سیاه در تاریخ کشور و از زبان عروس داؤود خان که با روایت ضابط امام الدین خلقی که تا امروز روایت رسمی دولت خلقی و پرچمی بود متفاوت است. طوریکه دیده میشود خلقیها سرشار از شعف پیروزی با روایت خود به قهرمان سازی تاریخی از رفقای خود پرداخته بودند. از شگفتیهای روزگار آن است که هواخواهان دو اتشه داوود خان با شمشیرهای تیز کرده در دفاع از روایت خلقیها در صفحات افغان جرمن آنلاین بجان داؤود ملکیار افتاده و خواهان افشای نام منبع معلومات شدند. در مقاله جدید داؤود ملکیار اسم منبع خبر و معلومات را افشا میکند. من بخشی از این مقاله را به اجازه مستقیم محترم داوود ملکیار در اینجا دوباره نشر میکنم. در نظر دارم در آینده نزدیک سوالات مطرح شده در کامنتها را باتوجه به اظهارات ضابط امام الدین مستقیما از محترم داوود ملکیار در یک مصاحبه ویدیویی پرسیده وموضوع را ارزیابی کنم. ن خالدی.
دَاوود ملکیار: در جریان آن صحبت از (گلالی جان خانم عمر داود پسر بزرگ داوود خان)، راجع به تصمیم و اقدام میرویس پسر داؤود خان که بالای یک تعداد اعضای خانواده فیر کرده بود، از او پرسیدم که آیا واقعیت دارد؟ او (گلالئ داوود) سر خود را تکان داده و صرف گفت که: "بلی حقیقت دارد." (قرار معلوم خانم گلالئ داوود با وجود خوردن هفت گلوله از کلاشینکوف ویس داوود پسر داوود خان به موقع به شفاخانه جمهوریت کابل انتقال یافته و از مرگ نجات یافت).
پرسیدم که داؤود خان چگونه کشته شد؟ بدون فکر کردن چنین جواب داد: "وقتی خلقی ها در آمدند، به خیالم بابه داؤود خود را همرای تفنگچه کشت." (وقتی گلالی جان این جملات را می گفت، دست خود را به شقیقۀ خود برده و فیر کردن تفنگچه را به شقیقه، تمثیل کرد. داوود ملکیار).
(نوت: متن آتی و عکسهای ضمیمه از قسمت اصلی مقالهٔ محترم داوود ملکیار که چند روز قبل بتاریخ شانزدهم آگست در مجله انترنتی آریانا افغانستان نشر کرده است بدون تغییر و تصرف کاپی شده است. علاقمندان میتوانند متن کامل مقاله را از لنک بالا داونلود کنند. محترمه گلالی داوود، خانم عمر داود پسر بزرگ داوود خان که شاهد عینی کشتار خانواده داوود خان بشمول قتل شوهر و دختران خود در آنشب مرگبار در داخل ارگ بود با بیان چشمدید خود پرده از اسرار مهمی برمیدارد که لازم دیدم بدینوسیله در اختیار هموطنان بیشتر قرار گرفته و باید ثبت تاریخ گردد! ناگفته نباید گذاشت که این مصاحبه بدون نام گرفتن خانم گلالی داوود چند سال قبل و در زمان حیات موصوفه در مجله انترنتی افغان جرمن آنلاین نشر شده که در ارشیف مجله موجود است. خالدی)
رازی که در آغاز (در میان اعضای باقیمانده نزدیکان داوود خان) راز نبود (اما بعدا بنابر مصلحت زمان در مورد خاموشی اختیار شد).
متن قسمت اصلی مقاله بدون تصرف و تغییر چنین است:
مقدمه:
حدود ۴۳ سال قبل که این جانب به کلیفرنیا مهاجرت کردم، وقایع داخل ارگ یا رویدادهای روزهای هفت و هشت ثور سال 1357 را بار نخست غیر مستقیم با روایت دیگری شنیدم. رویدادهایی که به مرگ محمد داؤود و بسیاری از اعضای خانواده اش انجامید.
این روایت حاکی از چشم دیدهای یک شاهد عینی معتبر و صادق، از جریان وقایع داخل ارگ، در روز و شب کودتای 7 ثور می باشد و این شاهد صادق و رنج دیده، محترمه گلالی ملکیار داؤود است.
به این ترتیب که چند هفته قبل از رسیدن ما به شهرک پالم سپرنیگ کلیفرنیا، محترمه گلالی داؤود، همسر عمر داؤود (پسر بزرگ داؤود خان)، چند هفته برای استراحت، در منزل یکی از اعضای خانوادۀ ما (محترم ظاهر شالیزی) در پالم سپرینگ گذشتانده و بعداً دوباره عازم ایالت مریلند شده بود.
محترم ظاهر شالیزی که جریان کشته شدن بعضی از اعضای خانواده و زخمی شدن تعداد دیگر را توسط میرویس پسرداؤود خان، از زبان گلالی ملکیار داؤود در جریان میزبانی از آن بانوی غمدیده شنیده بود، به این نویسنده و دیگر اعضای خانواده حکایت کرد.
برای من (داؤود ملکیار) در چند سال اول اقامت در امریکا، فرصتی دست نداد تا محترمه گلالی داؤود (دختر بزرگ مرحوم عبدالله ملکیار) را از نزدیک ببینم و از او مستقیماً چیزی بشنوم. اما در سالهای بعد، چند بار گلالی جان با پدر بزرگوار شان (جناب عبدالله ملکیار) به کلیفرنیا سفر نموده و در جریان سفر، به دیدن پدر مرحومم جنرال عبدالسلام ملکیار و دیگر اعضای خانواده به شهر سندیاگو آمده و برای من هم چندین بار فرصت میسر گردید تا آن عزیزان محترم و بزرگوار را از نزدیک ببینم. و هم با آمدن آن بزرگواران به منزل ما، فرصتهای خوبی برای شنیدن شرح آن وقایع دردناک، دست داد.
چنانچه در یکی ازین سفرها که گلالی جان به منزل ما آمده بود، در حالیکه چند نفر دور او نشسته بودیم، بدون کدام سوال، راجع به دخترهای جوانش که در ارگ شهید شده بودند، صحبت را آغاز کرد و جریان کشته شدن آن عزیزان را لحظه به لحظه حکایت کرد.
من هم در جریان آن صحبت، راجع به تصمیم و اقدام میرویس پسر داؤود خان که بالای یک تعداد اعضای خانواده فیر کرده بود، از او پرسیدم که آیا واقعیت دارد؟ او سر خود را تکان داده و صرف گفت که: "بلی حقیقت دارد."
در آن شب بیشتر از آن، فرصت برای سوال کردن میسر نشد، تا اینکه گلالی جان در سال ۲۰۰۸ برای اشتراک در یک رویداد خانوادهگی، برای چند هفته به کلیفرنیا آمد و این بار فرصت بیشتر میسر شد تا آن بانوی غم دیده را چندین بار طور مفصل ببینم و به شرح مفصل وقایع ارگ و درد دلهای او گوش دهم.
بعد از شنیدن جریانات داخل ارگ و چگونگی کشته شدن اعضای خانوادهٔ داؤود خان، از زبان این بانوی محترم، تصمیم گرفتم که دفعۀ بعد باید آنرا ثبت نمایم، تا در آینده به نسبت مرور زمان و یا ضعف حافظه از اشتباه در نقل قول دقیق، جلو گیری نمایم.
به این نکته هم باید اشاره کرد که این وقایع قبل از آنکه راز و اسرار باشند، واقعیتهای علنی بوده که در حضور تقریباً پانزده تا بیست نفر رخ داده است، ولی تدریجاً بخاطر احترام به کشته شدهگان آنروز، شکل ناگفتنی را بخود گرفته و هر قدر زمان بیشتر گذشته، به همان اندازه گفتن آن مشکلتر گشته است. و نیز قابل یادآوریست که این نویسنده چندین سال قبل در مورد وقایع ارگ در جریان روزهای هفت و هشت ثور، یعنی از آغاز تا پایان کودتای ثور، ناگفتههایی را بدون ذکر نام شاهد عینی، مختصراً نوشته و منتشر نمودم که برای یک عده از مخلصین و طرفداران سرسخت داؤود خان قابل تحمل و قبول نبود، از اینرو کوشش به عمل آمد تا با دشنامها و اهانتها، از نشر بیشتر آن جلوگیری نمایند. از طرف دیگر شاهد عینی آنروز غم انگیز، یعنی بانو گلالی داؤود که تمام جریان آن روز را چندین بار حکایت کرده بود، نمیخواست با انتشار نامش، سبب آزردهگی اعضای خانواده گردد و یا مورد اهانت و سر زنش چند تن بیپروای سبکسر، قرار گیرد.
و با وجود آنکه من این صحبتها را برای حفظ امانتداری و دقت در نقل قول، ثبت نموده بودم، اما روی ملحوظات فوق و برای حفظ آرامش روحی آن بانوی شریف و غمدیده، دقیقاً پانزده سال از نشر مکمل آن صحبتها خودداری نمودم.
و حالا که از فوت محترمه گلالی داؤود نزدیک به یک سال میگذرد، و دوستانی چند، طور مکرر توصیه و استدلال نمودند که عمر انسان وفا و بقا ندارد و چشم به هم زدن از دنیا میرویم، لذا باید اظهارات این شاهد معتبر و غمدیده را، با هموطنان خود شریک سازم، تا گوشۀ از تاریخ پر تلاطم کشور ما در تاریکی باقی نماند.
متن صحبت ها با خانم گلالی ملکیار داؤود
آنچه را در ذیل می خوانید، متن یک مصاحبۀ معیاری نیست، بلکه صحبتهای خودمانی محترمه گلالی ملکیار داؤود می باشد که مفصلترین آن بتاریخ چهارم اگست سال ۲۰۰۸ با این جانب داؤود ملکیار انجام یافته است، که اینک برای مطالعۀ هموطنان تقدیم میگردد.
بعد از احوالپرسی و قصههای خانوادهگی، صحبت میرسد به موضوعات مربوط به زندگی این بانوی محترم در بین خانوادۀ سردار داؤود خان و به تعقیب آن، روز مرگبار هفت ثور.
• داؤود ملکیار
را جع به زنده گی تان در خانوادۀ سردار صاحب داؤود خان یک کمی بگوئید.
• گلالی ملکیار داؤود
وقتی با عمر عروسی کردم، در بین فامیل شان بسیار نازدانه بودم، صدراعظم صاحب مرا "گلی" می گفت و بسیار دوست داشت، از ازدواج ما بسیار خوشحال بود. در روز عروسی گفت که خدا عمر را توفیق بدهد که تو را خوش و راضی نگهدارد. صدراعظم صاحب، بابیم و پسران کاکای بابیم را هم بسیار دوست داشت.
یادم است یک روز با عمر (منزل) بالا نزد صدراعظم صاحب رفتیم، از من پرسید که عبدالسلام خان و عبدالجبار خان با خانم میوندوال چه نسبت دارند. برایش گفتم که برادران خانم میوندوال استند. برایم گفت که بسیار مردم نجیب و صادق استند، خصوصاً سلام خان را از نزدیک می شناسم.
در زمان دیموکراسی صدراعظم صاحب هر هفته اخبار مساوات را میخواست و میخواند و خوشش میآمد که میوندوال از حکومت و پادشاه انتقاد میکرد. من میدیدم که با علاقه می خواند.
• د. م
• شما سردار داؤود خان را در خانه به کدام لقب خطاب میکردید؟
• گلالی داؤود
من هرگز او را مستقیماً با نام و یا لقب خطاب نمیکردم، صرف "شما" میگفتم، اما در غیاب شان، بابه داؤود و یا صدراعظم صاحب می گفتم. بیبیجان، خانم داؤود خان، او را تا روز آخر (فرقه مشر) خطاب می کرد و عجیب بود که خانم وزیر صاحب خارجه، سردار نعیم خان را تا روز آخر "وزیر معارف" خطاب میکرد (با خنده).
• د. م :
دختران و پسران شان، پدر و مادر را چه خطاب میکردند؟
• گلالی داؤود
پسران و دختران همه پدر شانرا بابه می گفتند و مادرشان را بوبو صدا میزدند.
• د. م
مناسبات در خانه و بین اعضای فامیل چگونه بود؟
• گلالی داؤود
فوقالعاده احترامکارانه. من همه را هم دوست و هم احترام داشتم. شیما خانم ویس و هما خانم خالد یعنی زنهای ایورهایم، مرا بسیار دوست و هم احترام داشتند، هر دوی شان دخترهای بسیار خوب بودند.
• د. م
مناسبات عمر جان با پدرش ( سردار صاحب) چطور بود؟
• گلالی داؤود
بعد از کودتای سرطان با پدرش هم نظر نبود. بیشتر با سردارنعیم خان نزدیک بود. خصوصاً از روزی که الیاس مسکینیار نزد عمر آمد و قصۀ قلعۀ زمان خان را کرد. عمر رنگش تغییر کرد و از همان روز به بعد با رژیم و پدر مخالف شد. بعضی ها هم نقش خراب بازی میکردند. مثل اکبر جان رئیس دفتر همیشه خانۀ ما میآمد و عمر را در مقابل پدرش بد بین میساخت. تا اینکه یک روز من قهر شدم و به عمر گفتم که اکبر جان را بسیار راه نده. و یک روز هم به خود اکبر جان گفتم که کار خوب نمی کنید. او به من چیزی نگفت، اما در آخر روز خبر شدم که از من به عمر شکایت کرده بود. یک آدم مشکوک دیگر، عبدالاحد ناصر ضیا بود که در آستین سردار نعیم خان جای گرفته بود.
کسانی که از کار کشیده می شدند پیش عمر میآمدند و شکایت میکردند. حسن شرق وقتی سفیر مقرر شد، همرای خانم خود پیش عمر آمده و بسیار خلق تنگ بود و شکایت داشت که ما را از وطن دور کردند.
وزیر صاحب خارجه با عمر بسیار نزدیک بود. یک روز وزیر صاحب خارجه با بیبی جان خانم شان به خانۀ ما آمدند، درین وقت واصفی همرای عمر نشسته بود و صحبت میکردند. وزیر صاحب خارجه به عمر گفت که اگر ما ده نفر مانند واصفی می داشتیم، اوضاع مملکت چنین نمی بود. بعد از کودتای ثور، واصفی هم در زندان پلچرخی با ما زندانی بود، با ما جوانمردی کرد و به ما احوال فرستاد که از یک هزار تا صد هزار افغانی ضرورت باشد، دریغ نخواهم کرد.
وزیرصاحب خارجه (سردار نعیم خان) مثل عمر با قدیر نورستانی و عبدالالله و این نفرها خوب نبود، اما همرای واصفی و چند نفر دیگر مثل او بسیار نزدیک بود. یک دفعه پنج وزیر مانند عطایی، واصفی و وحید عبدالله و دو نفر دیگر آمدند پیش عمر و بعد از صحبت ها به ارگ رفتند که یکجایی استعفا بدهند، قرار شنیدگی صدراعظم صاحب با تمسخر به وحید عبدالله گفته بود که تو خو وزیر نیستی، چرا درین جمع آمدی؟
یک روز دیگر بیادم است که در خانۀ عایشه جان، عمۀ عمر رفته بودیم، هر سه برادر (عمر، خالد، ویس) با کاکای خود (سردار نعیم خان) بریج بازی می کردند. کاکا از برادر زاده هایش خواست تا نظر شانرا راجع به اوضاع مملکت بگویند.
عمر نظر خود را گفت که وضع مملکت خوب نیست و اوضاع خطرناک شده می رود. عمر می گفت که این نفر هائی که بصورت فوق العاده دو رتبه ترفیع گرفته اند، باید بعد از گرفتن رتبهها، کنار می رفتند. خلاصه نظر عمر منفی بود، خالد نه بسیار خوشبین بود و نه بسیار بد بین. اما ویس همرای پدرش (داؤود خان) همنظر بود و نزد صدراعظم صاحب هم کمی معتبر بود. ویس اوضاع را بسیار خوب میدید و همه چیز را آنروز مثبت تعریف کرد. ویس با قدیر نورستانی وزیر داخله و نفرهای مثل او، رفت و آمد داشت، یعنی با رژیم هم دست بود.
عمر آدم لایق و درس خوانده بود و از سویس ماستری گرفته بود. نمیخواهم تعریف عمر را بکنم بخاطر اینکه شوهرم بود، عمر راستی یک انسان راست و نترس بود. همانطوریکه مقابل پادشاه ایستاد، در مقابل پدر خود هم ایستاد. روابط عمر چند سال با صدراعظم صاحب خراب بود، تا اینکه در نوروز یعنی یک ماه قبل از کودتای ثور، در جلال آباد با صدراعظم صاحب آشتی و بغل کشی کرد.
• د. م
به اجازۀ تان برویم به روز هفت ثور، کجا بودید و چگونه اطلاع یافتید؟
• گلالی داؤود
آنروز صبح خبر شدم که خواهرم لیلا ملکیار مریض است و سردردی بسیار شدید دارد. ساعت ده بجۀ صبح، قبل از آنکه به دیدنش بروم، به دیدن بیبی جان (خانم صدراعظم صاحب) رفته و گفتم که لیلا مریض است و باید بروم. بیبی جان گفت که من هم با تو دیدن لیلا میروم، درین وقت شنکی جان، خواهر عمر هم آمد و گفت که شما را من میرسانم، دریور را نبردیم. تقریباً تا کمی پیش از ساعت دوازده، با لیلا خواهرم بودیم و بعد از آن به طرف خانه برگشتیم.
وقتی موتر ما برای رساندن من، حدود ساعت دوازده، نزدیک منزل ما رسید، دیدم که عمر با بالاپوش خواب در پیاده رو ایستاده و بسیار نفرها دورش جمع بودند. عمر به مجرد دیدن ما، مرا صدا زد که از موتر پائین نشو و همرای بوبویم به ارگ برو. من قبول نکرده و گفتم که من با تو میباشم و از موتر پائین شدم. شنکی جان و بیبی جان به طرف ارگ حرکت کردند.
عمر در حالیکه با عجله طرف منزل بالا می رفت که لباس تبدیل کند، گفت که متأسفانه از چیزی که میترسیدم، همان واقع شده. من هم رفتم تا چیزی بردارم و با عجله آماده شدیم و به یک موتر سرکاری که برای بردن ما آمده بود، سوار شده و به طرف مکتب اولادها روان شدیم. وقتی نزدیک مکتب رسیدیم، عبدالحی پولیس نزدیک آمد و گفت که موتر از ارگ آمد و اولادها را برد. عمر نمیخواست به ارگ برود، من هم شق کردم که اگر تو نمی روی، من هم نمیروم. عمر قبول کرد و ما هم به طرف ارگ روان شدیم.
وقتی به زینههای ارگ بالا می شدیم، عمر بسیار قهر بود و تکرار گفت که: (گلک! آنچه که باید نمی شد، شد). من به عمر گفتم که حالا قهر و آزردگی فایده ندارد. ما در جریان فیرها داخل ارگ شدیم، وقتی داخل شدیم، یک تعداد در پائین بودند، وقتی ما بالا رفتیم، صدراعظم صاحب در بالا پشت میز دفتر خود نشسته بود. عمر رفت و دست بابه را ماچ کرد.
در دفتر صدراعظم صاحب قبل از ما، وزیر صاحب خارجه (سردار نعیم خان)، اعضای خانواده به شمول پسران و دختران سردار صاحب آنجا بودند. از اشخاص غیر خانوادگی صرف قدیر، سید عبدالالله و اکبر جان رئیس دفتر آنجا بود. سید وحیدالله را هم مختصراً دیدم. عمر و خالد و ویس همه پائین و بالا می رفتند و اوضاع را به صدراعظم صاحب می گفتند. صدای فیرها از دور و نزدیک به گوش می رسید، بعداً صدای طیارات جت شنیده شد که بر یک قسمت ارگ فیر کرد و آنجا آتش گرفت. در ساعات اول امید بود چون جنگ بود و مقاومت بود.
• د.م
آیا داؤود خان با بیرون تماس تلیفونی داشت؟
• گلالی داؤود
بلی، تلیفونها در اوایل کار میکرد، تماس مخابره هم برقرار بود، اما پسانتر قطع شد. داؤود خان تا نزدیک شام در دفتر خود بود، اما قبل از شام با دیگران به منزل پائین رفتند، آنجا اتاق گفته نمیشد، صالون هم نبود بلکه یک هال بود. در آنجا صدراعظم صاحب به وزیرها و همکارهای خود گفت که: «فکر نمی کردم که این چیز واقع شود، من مسؤولیت این واقعه را به عهده میگیرم، شما هر کدام تان می توانید برای نجات خود تصمیم بگیرید و مکلفیت ندارید که این جا بمانید». بعد از این گفتار صدراعظم صاحب، چند نفر از وزیر ها تصمیم به فرار گرفتند، مثل سید وحیدالله و تیمور شاه جان رفتند و از ارگ برآمدند. صدراعظم صاحب رادیو را میشنوید و وقتی صدای وطنجار را از رادیو شنید، گفت: (ببینید، ای وطنجار هم همرای شان است).
• د. م
شنیده بودیم که داؤود خان می خواست از ارگ خارج شود، اما بالایش فیر شد، درست است؟
• گلالی داؤود
نی، صدراعظم صاحب هیچ قصد رفتن نکرد، اما در شروع شب سه موتر را آورده بودند که اگر کسی از ارگ خارج شود. عمر گفت من نمیروم، من گفتم که من هم نمیروم. سردار نعیم خان و زرلشت (دختر صدراعظم صاحب) قصد رفتن کردند، اما در پیش دروازه فیر شد و به پای (زیر زانوی) سردار نعیم خان خورد و هم انگشت پای زرلشت زخمی شد. دروازه را بسته کردند و دیگر کسی قصد رفتن نکرد.
عمر با من و اولادها تا نیم شب در منزل بالا ماندیم. همه چراغها را گل کرده بودند که از بیرون داخل را دیده نمی توانستند، اما از کلکینها در تاریکی شب فیرها می آمد. هیچکدام ما دست و پاچه نبودیم، تنها اکبر جان رئیس دفتر بسیار ترسیده بود و معنویات خود را باخته بود.
در منزل پائین جائیکه سردار نعیم خان بالای یک کوچ با پای زخمی نشسته بود، نزدیک آن یک دروازه قرار داشت، اکبر جان رئیس دفتر صرف یکبار دروازه را تیله کرد و گفت که دروازه قفل است، اما اگر هوشیاری میکرد و دو سه نفر باهم آنرا تیله میکردند حتمی باز میشد و از آنجا به هر طرف ارگ راه نجات پیدا می شد. اما نمیدانم چرا به فکر کس نرسید.
خالد نزدیکهای نیم شب به منزل بالا نزد ما آمد و گفت که دیگر امید رسیدن کمک از بیرون نیست و تمام اوضاع به نفع دشمن است. عمر گفت که باید تا آخرین مرمی بجنگیم. چون در بالا خطر اصابت بم های طیاره بیشتر بود، صدراعظم صاحب عمر را روان کرده بود که با اولادها از بالا به منزل پائین بیائید.
ما در حال پائین شدن بودیم و هنوز به هال پائین نرسیده بودیم که از بیرون کلکین، فیر ماشیندار شد و هر چهار نفر ما زخمی شدیم. عمر چون مرمی به قلبش خورده بود، در ظرف چند دقیقه فوت کرد، خودم چندین مرمی به پای، سرین و کمرم خوردم، دختر سیزده سالۀ ما (غزال) مرمی به شکمش خورده بود، هیله دختر پانزده سالۀ ما، زخمش کشنده نبود. هیله دخترم با دیدن دست پدرش با گریه صدا زد که سه انگشتش نیست. من او را در بغل گرفته و برایش گفتم که آرام باش دخترم، بابیت دیگر زنده نیست و تا فردا هیچکدام ما زنده نخواهیم بود.
بعد از نیم شب خالد داؤود نیز زخمی شد و در حالیکه بسیار درد میکشید، از ویس برادرش می خواست که بالای او فیر کند، اما ویس مقاومت میکرد. خالد زاری میکرد که "غیرت کن، فیر کن"، به این ترتیب خالد یک ساعت بعد فوت نمود. خالد راستی آدم بسیار خوب بود و هم بسیار بیغرض بود. ما خانمها، اولادها و کسانی که زخمی شده بودند، در اتاق درون یا اتاقیکه دروازۀ آن در هال موقعیت داشت، قرار داشتیم. جمعاً هفت نفر زخمی شده بود. (منظور از هفت نفر شاید، سردار نعیم خان، زرلشت، گلالی، هیله، غزال، خالد و داؤد غازی بوده باشد. نویسنده)
دختر سیزده ساله ام (غزال) که زخم شدید خورده بود، در اتاق ما، اما از من کمی دورتر و نزدیک به هما جان بیحال افتاده بود. تقریباً یک یا دو ساعت بعد از نیم شب، از هما خواستم که ببیند که غزال هنوز زنده است؟ هما گفت که خاله گک! غزال فوت شده و دست ها و پاهایش یخ شده است.
بعد تر خالد که سرش در بغل خانمش (هما جان) بود، همانطور جان داده بود، و سرعمر بالای زانوی من قرار داشت. نزدیکیهای صبح، که کمی روشنی شده بود، داؤود خان در حالیکه کلاه قره قل به سر داشت به اتاق ما داخل شده و نزدیک آمد و در حالیکه رنگش سفید معلوم می شد، به سر عمر خود را انداخته و پیشانی هردو پسرش (خالد و عمر) را ماچ کرد. بیبی جان زینب جان به صدراعظم صاحب گفت که ببین (گلی) تمامش پر از خون است، صدراعظم صاحب گفت که از حال همۀ تان خبر دارم، و لحظاتی بعد از اتاق خارج شد.
من در طول شب در حالیکه خون ریزی داشتم، سرم بالای شانۀ شیما (خانم ویس) بود. شیما گک هم غم اولادهای خود را میخورد که گاهی تشناب می خواستند و گاهی آب می خواستند و هم برای من مرتب آب میرساند که زخمی بودم و تشنه می شدم.
نظام جان غازی در اوایل صبح، برای لحظۀ کوتاه داخل اتاق شد، از او خواهش کردم که کمک کن و دامن دخترم (غزال) را کمی پائین کش کن، ولی حالت نظام جان طوری بود که در مقابل صدا و خواهش من، هیچگونه عکس العملی از او دیده نشد. بعدها شنیده شد که در ساعات آخر، مرمی به رویش اصابت کرده و کشته شده بود. در طول شب سردار نعیم خان با پای زخمی اش بالای یک کوچ یا دیوان نشسته بود، و صبح جسد او بالای همان کوچ قرار داشت. داؤود غازی نواسۀ داؤود خان نیز در زیر زانو زخم برداشته بود اما می توانست راه برود و در طول شب از یک اتاق به اتاق دیگر میرفت.
نزدیک صبح قدیر نورستانی زخمی شد، نالش و واخ واخ قدیر نورستانی بسیار بلند از هال شنیده می شد. صدای فیرها نزدیکتر شده میرفت. همه منتظر لحظات آخر بودیم. دشمن نزدیک شده میرفت، وقتی دشمن به دروازۀ عمارت رسید، ویس آمد به اتاق درون، اول بالای کسانی که پیش رویش و نزدیک دوازه بودند، فیر کرد یعنی اول بالای زن خود و بعد بالای دو پسر خورد سال خود فیر کرد.
(چگونگی اصابت مرمی و کشته شدن ویگل، طفلک دو و نیم ساله توسط فیر کلاشینکوف پدرش ویس داؤود، آنقدر رقت انگیز و دلخراش است که قلم از نوشتن آن عاجز ماند. نویسنده).
ویس بعد از آن، تفنگش را طرف من گرفت، من برایش گفتم که به رویم نزن، او به شکم من و دخترم هیله که هر دو در پهلوی شیما (خانم ویس) نشسته بودیم، فیر کرد و بعد تا که توانست از بین برد.
گلالی داؤود با گریه چنین ادامه میدهد: خاطره یی که مرا خراب خراب میکند این است که دخترم هیله در پهلوی هما جان و بی بی جان زهره جان ( خانم سردار نعیم خان) و سلطانه جان در پهلوی یک دیوار ایستاده بودند، جایی که ویس آنانرا مستقیماً دیده نمی توانست. من چند لحظه قبل از داخل شدن ویس به اتاق ما، هیله را گفتم بیا پهلوی من دراز بکش. هیله فوری آمد و پهلوی من نشست. اگر این کار را نمی کردم هیله حالا زنده می بود. هیله آنقدر دختر با گفت بود که وقتی ویس برای فیر کردن در پیش ما قرار گرفت، دخترم از ترس پاهایش را جمع و زانو هایش را پیش سینه اش سپر ساخت. من برایش گفتم:
دخترکم، پاهایت را دراز کن تا زودتر از این عذاب خلاص شویم، دخترک گپ شنو، درین حال هم به گپم گوش کرد و پاهایش را دراز کرد تا ویس به شکمش فیر کند.
(با شنیدن این قسمت گفتار گلالی داؤود، ما پنج یا شش نفریکه دورش نشسته بودیم، هیچکدام اشکهای مانرا کنترول نمی توانستیم. نویسنده).
• د. م
شما گفتید که ویس تا توانست فیر کرد و از بین برد، به نظر تان چند نفر را زد و چرا یک تعداد دیگر را نزد؟
• گلالی داؤود
زرلشت خواهر خود و چند نفر دیگر را هم زد. اما دلیلی که دیگران زنده ماندند این بود که ویس زیاد مهلت نیافت، چون درین وقت دشمن به داخل هال رسیده بود و در همین وقتی که دشمن بالای داؤود خان و دیگران فیر میکرد، ویس از پیش دروازه به کشتار در اتاق ما مصروف بود، شاید در این وقت بالای ویس هم از پشت فیر شده باشد و برای ویس مهلت نرسیده که همه را بزند و یا کس های را که پهلوی دیوار بود، بزند.
زهره جان، سلطانه جان، هما جان و چند نفر دیگر پهلوی دیوار بودند. چون ویس از پیش دروازه فیر میکرد و ما (شیما خانمش با اولاد ها و من و هیله دخترم) مقابل او قرار داشتیم، اول ما را زد، اما کسانیکه پهلوی دیوار بود، ویس آنها را از نزدیک دروازه مستقیماً دیده نمی توانست، به این خاطر بالای آنها فیر نکرد. بعداً دیدیم که جسد ویس هم در لخک دروازه افتاده بود.
(همان دروازۀ که از "هال" به اتاقی داخل می شد که در طول شب، خانم ها، اطفال و زخمی ها در آن قرار داشتند. نویسنده)، شنکی جان دختر صدراعظم صاحب (خانم زلمی جان غازی) توسط ویس زده نشد، چون او با فیر تفنگچه به کام خود (دهن خود)، خودش را کشت، او در حال نشسته میل تفنگچه را به دهن گذاشته و فیر کرد.
وقتی صبح عسکر ها داخل اتاق ما شدند و ما و دیگر زخمی ها را از اتاق می کشیدند، دیدیم که شنکی جان در همان نقطه در زمین نشسته و سرش به روی زانویش افتاده است. هم چنان وقتی به کمک عسکر ها به بیرون انتقال داده می شدیم، دیدم که داؤود خان در روی زمین همان هال افتاده بود و کلایش نیز در پهلویش دیده می شد و جسد سردار نعیم خان در بالای کوچ یا دیوانی قرار داشت که شب بالای آن نشسه بود.
• د. م
شما یکبار حکایت کردید که در نیمه های شب ویس نزد شما آمد و گفت که: "ما فیصله کردیم که خود را زنده به دشمن تسلیم نمی کنیم"، آیا از شما سوال کرد یا تائید شما را خواست و یا چطور؟
• گلالی داؤود
نی سوال نکرد، تنها همین قدر گفت و بس. و صبح هم که در اتاق درون آمد میخواست زن ها به دست دشمن نیفتند. و شاید بابۀ ویس برایش گفته باشد که نمان که کسی به دست دشمن بیفتد.
بعد از ختم فیر ها، عسکر ها داخل اتاق ما شدند، صدا زدند که کی زنده و کی زخمی است؟ چند دقیقه بعد وقتی ما را برای انتقال به شفاخانه سوار جیپ روسی کردند، هیله دخترم را در سیت پیش روی جای دادند و هنوز به شفاخانۀ جمهوریت نرسیده بودیم که سر دخترم به روی زانویش افتاد. دقایق بعد داکتر های شفاخانۀ جمهوریت، خبر مرگ دخترم را به من دادند و از آن پس خودم هم نفهمیدم که بالایم چه گذشت.
(یگانه جسدی که در بین اعضای کشته شدۀ خانوادۀ داؤود خان در مدفن دسته جمعی پلچرخی، در زمان ریاست جمهوری حامد کرزی، یافت نشد، جسد هیله داؤد، همین دخترک معصوم و مظلوم بود، که در راه شفاخانۀ جمهوریت فوت شده بود. نویسنده).
من جمعاً هفت مرمی خورده بودم و دو تای آن تا هنوز در بدنم است. داکتر هایی که در جراحی و تداوی ما بسیار کمک کردند، داکتر عزیز آرام که شف بود و داکتر بریالی (از طرف مادر از خانوادۀ چرخی بود) و هم داکتر سید قدیر. این داکتر ها و هم نرس ها واقعاً دلسوز و با وجدان بودند.
• د. م
به یاد دارم که حدود دو هفته بعد از کودتا، شما را طور تصادفی در اتاق شفاخانۀ جمهوریت دیدم، آیا بیاد دارید؟
جریان آن دیدار مختصر را درین جا ذیلاً نقل میکنم:
من (د. ملکیار) آنروز برای عیادت یکی از اقارب به شفاخانۀ جمهوریت رفته بودم. چون نمبر اتاق مریض خود را نمی دانستم، از یک منزل به منزل دیگر میرفتم. در یکی از دهلیزها چشم ام به یک سپاهی افتاد که در پهلوی دروازۀ یک اتاق، بالای چوکی نشسته بود. وقتی نزدیک دروازۀ آن اتاق رسیدم، کمی آهسته شده و به داخل اتاق نظر انداختم، فوری مریض را شناختم که محترمه گلالی ملکیار داؤود، خانم مرحوم عمر داؤود، و عروس سردار داؤود خان بود که در پهلوی چپرکت ایستاده و دستش را روی بطن زخمی اش گذاشته بود.
در حالیکه هیجان زده شده بودم، زیرا تا آن روز کسی در خانواده نمی دانست که او زنده است یا خیر، به عجله داخل اتاق شدم. او نیز فوری مرا شناخت و این خانم زجر دیده که دو هفته قبل دو دختر جوانش را در جلو چشمانش از دست داده بود، در حالیکه از دیدنم خوشحال شده بود، با مهربانی توأم با پریشانی به من گفت که: «جانم پیش نیا که برایت نقص نکند». نمیدانم چرا در آن لحظه ترس از سپاهی به فکرم نرسید، نزدیکش رفتم و با صدای بلند گفتم که همه میدانند که ما و شما یک فامیل استیم، پریشان نه شوید، فقط بگوئید به چه ضرورت دارید؟ ولی این خانم شریف و دلسوز با اصرار میگفت که: "زود ازین جا برو که گپ زدن همرای من برایت خطر دارد، فقط به فامیل بگو که من زنده هستم."
وقتی از اتاق خارج شدم، آن سپاهی شریف که جریان صحبت ما را دید و شنید، از جایش بلند نشد و هیچ چیزی به من نگفت. شاید بلند صحبت کردن من به او این اطمینان را داد که قصد خلاف ندارم، اگر آهسته و مخفیانه صحبت میکردم شاید مشکوک می شد و دست مرا میگرفت.
دلیل اینکه در آن لحظه چرا از سپاهی نترسیدم، شاید آن بوده باشد که وحشت نظام خلقی و کمونیستی را هنوز درست درک نکرده بودیم و یا شاید رفت و آمد پنج سال متواتر ما، به محبس دهمزنگ برای دیدار هفته وار از پدر زندانی ما که بعد از زجر ها و شکنجه ها، مدت پنج سال را در زندان رژیم داؤود خان سپری کرد، ترس ما را از سپاهی از بین برده بود و یا اقلاً کم ساخته بود.
به هر حال، با تأثر آنروز از اتاق خارج شدم و دو هفته بعد تر که برای احوال گیری دو باره به آن اتاق رفتم، بستر خالی بود و آن خانم زخمی را که بقایای چندین مرمی هنوز در بدنش باقی بود، به زندان پل چرخی برده بودند.
از آن پس تا سه یا چهار سال دیگر، این خانم داغدیده را دیده نتوانستم، تا اینکه بار دیگر در کلیفرنیا به دیدنش رفتم و از آن سال ها تا الحال، ده ها بار پای صحبتش نشسته ام و قصه های غم انگیزش را شنیده ام. و بار آخری که با همسرم، به دیدار این خانم محترمه رسیدیم، تابستان سال 2017 بود که در اپارتمانش واقع ایالت مریلند، با وجود تکالیف عدیدۀ جسمی و روحی، با تبسم همیشه گی از ما استقبال کرد و با نشان دادن عکس های خانوادگی و عزیزان از دست رفته، ما را بار دیگر در خاطرات غم انگیزش شریک ساخت.
اما در این دیدار سال 2017 در مورد چگونگی کشته شدن داؤود خان، گپی که در صحبت های سابقش نگفته بود، از زبانش خارج شد. در صحبت های سابق، همان شکل رسمی و معروف را تکرار میکرد که کودتاچیان به دروازۀ عمارت رسیده و از داؤود خان خواسته بودند که تسلیم شود و داؤود خان قبول نکرده و بالای شان با تفنگچه فیر نموده بود. و بعد کودتاچیان با فیر های متقابل همه را از بین برده بودند.
اما این بار در حالیکه با همسرم نادیه جان و گلالی جان که من همیشه او را (خاله گلک) خطاب میکردم، مصروف دیدن البوم های خانواده گی بودیم، من کمرۀ آیفون خود را فعال کردم تا از البوم های دلچسپ و گفتار گلالی جان ویدیو بگیرم، و درین هنگام از او پرسیدم که داؤود خان چگونه کشته شد؟ گلالی جان بدون فکر کردن چنین جواب داد:
"وقتی خلقی ها در آمدند، به خیالم بابه داؤود خود را همرای تفنگچه کشت."
(وقتی گلالی جان این جملات را می گفت، دست خود را به شقیقۀ خود برده و فیر کردن تفنگچه را به شقیقه، تمثیل کرد. نویسنده).





هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر