عبدالله نایبی
"زنی از خوابگاه" ـ اسطوره یی از قیام
یا
روایتی از سنگستان ـ ایدیالوژی
(نگاهی به تازه ترین رُمان داکتر ببرک ارغند)
این بار ارغند به بُعد دیگری از پرداخت آفرینشی رسیده است. با جادویی از واقعیت می آغازد و با واقعیت پردازییی جادویی ـ اسطوره یی به پایان می بَرد. زنی می آفریند که در متن اسطوره های بومی سنگستان و بُتهای تراشیده در صخره های بلند-آهنگِ بامیان از بیغوله های تاریخ قَد می افرازد و در روزمره گی تلخِ شهری زمستانی، چون کابل، با آدمها و آدمواره های زیستگاه خود پرورش می یابد و شبانه های سرد زندان را تجربه می کند.
رُمان "زنی از خوابگاه" همه چهره های واقعیت را تصویر می کند: واقعیتِ آدمهای مشخصِ گوشتی ـ استخوانی را که در کوی و برزن ایدیالوژی و فقر و ترسبِ تاریخ در پاغُنده های برف، سَمَنک می پزند، واقعیتِ سنگین اندیشه ها و باورهایِ جامعه یی را که در هیئت ریگها و سنگها بر شانه ها و مغزهای آدمهایِ گوشتی ـ استخوانی گرانی میکنند و آنان را ـ بایسته و ناخواسته ـ به سنگستان فرجامین می کشانند، واقعیتِ رویاهایِ بشریِ تجسم یافته در چشمان غوره یی رنگ و موهای خرماییِ دوشیزه یی که رمز "نی گفتن" را از نوری فرود آمده از اختران عشق آموخته است و واقعیتی که پیوسته در تلاش و پیکار "سیزف وار" برای نفی خود در وجودِ فرا واقعیتی است که انسان را بر سرنوشتش حاکم سازد و راه را برای زاده شدن اَبرـ انسان باز کند.
"3 عقرب معروف" چرخشگاه داستان است، چرخشگاه واقعیتِ تلخ جامعۀ افغانی به سوی فرا واقعیتیِ خواستنی. در این چرخشگاه است که اسطورۀ زنِ "غوره یی چشم" جان می گیرد: زن و اَبرـ زن، خوابِ اجتماعی و بیداریِ بشری، بندهای گره یافته در بستر سده ها و نیازِ پرواز به بیکرانه گیِ رهایی، تسلیم شدن به زور و زر و نی گفتن به هر آنچه زنگ تسلیم به رُخ دارد، با هم رو به رو می شوند. بدین گونه است که ساره، زنی از "خوابگاه"، از خوابگاه کوچ می کند؛ نخست با پاهای گوشتی ـ استخوانی و سپس با اندیشه های فراز جویانه اش از ورای ابرهای ایدیالوژیهای سنگساز. ساره "خوابگاه قرون" را با عظمت یک اسطوره، با نجابت یک زنِ اسطوره شده، با شهامتِ فشرده شده در سایۀ غوره ییِ نگاهایش، پُشت سر می گذارد و در اسطورۀ بلندیهای برفگیر کوه ها که باشگاه وَخشُوران و برگزیده گانِ سَرمَدیست، لانه می سازد.
رُمان "زنی از خوابگاه" از نگاه پرداخت داستانی، و زبان ورزی ، در کُل، آفریده یی شاز از آب در آمده است. نثر ارغند در این اثر شسته تر از پیش، استوار تر بر قواعد و هنجارهای زبان فارسی هویدا میگردد. فضای سردِ برفینِ داستان انتظاری طولانی برای رسیدنِ فصل رویش می آفریند. اما در نهایت به جای بهار، فصلِ اسطوره از راه می رسد. برهم زدنِ زمستانِ کابل با بهار نمی شود؛ با قیام قامتهای اسطوره یی می شود! پرورش آدمهای داستان در متن رویدادها و پدیده های زنده گی به گونۀ تدریجی پیش می روند و در تقابل سرشتی با هم، زمینه را برای تبارز دو قهرمان مرکزی ـ ساره و الیاس ـ آماده می سازند.
رویدادها، کنشها و واکنشهای آدمها از انسجام، بافت درونیِ داستانی و منطقی همپیوند با ایدیالوژیهای مسلط بر محیطِ زیست برخوردار اند. در این اثر کمتر چیزی بیگانه از بایسته گیِ ساختاری داستان و پرورش آدمها و رویدادها به چشم می خورد. اما آنچه برازنده و ماندگار جلوه میکند درونمایۀ اثر است: نشان دادن سیادتِ مناسباتِ ظالمانه و فرتوت اجتماعی بر زنِ افغانی. از این دیدگاه، "زنی از خوابگاه" قیامیست علیه روابط جابرانۀ اجتماعی و دریچه یی برای پرورش زن ـ اسطوره های افغان برای برهم زدن تاریخ!
باری به یادم آمد که آنگاه که اوستا را می زیستم، با الهه یی رو به رو شده بودم که باران و رویش را به خشکستانِ زمین ارزانی میداشت. چشمانش غوره یی رنگ، موهایش خرمایی و لبانش پُرپُشت بودند و او را اناهیتا میخواندند.
تارنمای آینده
"زنی از خوابگاه" ـ اسطوره یی از قیام
یا
روایتی از سنگستان ـ ایدیالوژی
(نگاهی به تازه ترین رُمان داکتر ببرک ارغند)
این بار ارغند به بُعد دیگری از پرداخت آفرینشی رسیده است. با جادویی از واقعیت می آغازد و با واقعیت پردازییی جادویی ـ اسطوره یی به پایان می بَرد. زنی می آفریند که در متن اسطوره های بومی سنگستان و بُتهای تراشیده در صخره های بلند-آهنگِ بامیان از بیغوله های تاریخ قَد می افرازد و در روزمره گی تلخِ شهری زمستانی، چون کابل، با آدمها و آدمواره های زیستگاه خود پرورش می یابد و شبانه های سرد زندان را تجربه می کند.
رُمان "زنی از خوابگاه" همه چهره های واقعیت را تصویر می کند: واقعیتِ آدمهای مشخصِ گوشتی ـ استخوانی را که در کوی و برزن ایدیالوژی و فقر و ترسبِ تاریخ در پاغُنده های برف، سَمَنک می پزند، واقعیتِ سنگین اندیشه ها و باورهایِ جامعه یی را که در هیئت ریگها و سنگها بر شانه ها و مغزهای آدمهایِ گوشتی ـ استخوانی گرانی میکنند و آنان را ـ بایسته و ناخواسته ـ به سنگستان فرجامین می کشانند، واقعیتِ رویاهایِ بشریِ تجسم یافته در چشمان غوره یی رنگ و موهای خرماییِ دوشیزه یی که رمز "نی گفتن" را از نوری فرود آمده از اختران عشق آموخته است و واقعیتی که پیوسته در تلاش و پیکار "سیزف وار" برای نفی خود در وجودِ فرا واقعیتی است که انسان را بر سرنوشتش حاکم سازد و راه را برای زاده شدن اَبرـ انسان باز کند.
"3 عقرب معروف" چرخشگاه داستان است، چرخشگاه واقعیتِ تلخ جامعۀ افغانی به سوی فرا واقعیتیِ خواستنی. در این چرخشگاه است که اسطورۀ زنِ "غوره یی چشم" جان می گیرد: زن و اَبرـ زن، خوابِ اجتماعی و بیداریِ بشری، بندهای گره یافته در بستر سده ها و نیازِ پرواز به بیکرانه گیِ رهایی، تسلیم شدن به زور و زر و نی گفتن به هر آنچه زنگ تسلیم به رُخ دارد، با هم رو به رو می شوند. بدین گونه است که ساره، زنی از "خوابگاه"، از خوابگاه کوچ می کند؛ نخست با پاهای گوشتی ـ استخوانی و سپس با اندیشه های فراز جویانه اش از ورای ابرهای ایدیالوژیهای سنگساز. ساره "خوابگاه قرون" را با عظمت یک اسطوره، با نجابت یک زنِ اسطوره شده، با شهامتِ فشرده شده در سایۀ غوره ییِ نگاهایش، پُشت سر می گذارد و در اسطورۀ بلندیهای برفگیر کوه ها که باشگاه وَخشُوران و برگزیده گانِ سَرمَدیست، لانه می سازد.
رُمان "زنی از خوابگاه" از نگاه پرداخت داستانی، و زبان ورزی ، در کُل، آفریده یی شاز از آب در آمده است. نثر ارغند در این اثر شسته تر از پیش، استوار تر بر قواعد و هنجارهای زبان فارسی هویدا میگردد. فضای سردِ برفینِ داستان انتظاری طولانی برای رسیدنِ فصل رویش می آفریند. اما در نهایت به جای بهار، فصلِ اسطوره از راه می رسد. برهم زدنِ زمستانِ کابل با بهار نمی شود؛ با قیام قامتهای اسطوره یی می شود! پرورش آدمهای داستان در متن رویدادها و پدیده های زنده گی به گونۀ تدریجی پیش می روند و در تقابل سرشتی با هم، زمینه را برای تبارز دو قهرمان مرکزی ـ ساره و الیاس ـ آماده می سازند.
رویدادها، کنشها و واکنشهای آدمها از انسجام، بافت درونیِ داستانی و منطقی همپیوند با ایدیالوژیهای مسلط بر محیطِ زیست برخوردار اند. در این اثر کمتر چیزی بیگانه از بایسته گیِ ساختاری داستان و پرورش آدمها و رویدادها به چشم می خورد. اما آنچه برازنده و ماندگار جلوه میکند درونمایۀ اثر است: نشان دادن سیادتِ مناسباتِ ظالمانه و فرتوت اجتماعی بر زنِ افغانی. از این دیدگاه، "زنی از خوابگاه" قیامیست علیه روابط جابرانۀ اجتماعی و دریچه یی برای پرورش زن ـ اسطوره های افغان برای برهم زدن تاریخ!
باری به یادم آمد که آنگاه که اوستا را می زیستم، با الهه یی رو به رو شده بودم که باران و رویش را به خشکستانِ زمین ارزانی میداشت. چشمانش غوره یی رنگ، موهایش خرمایی و لبانش پُرپُشت بودند و او را اناهیتا میخواندند.
تارنمای آینده

هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر