۱۳۹۳ مرداد ۱۳, دوشنبه

یاد داشت های از غرزی لایق « روزگار عجیبی است نازنین »

  • Weitere Junk-Befehle

غرزی لایق
غرزی لایق4. August 15:24
‫غرزى لايق

"هركه پا كج مينهد خون دل ما ميخوريم...!"
__________________________________


يادداشتهايى از سلسله ى:

"روزگار عجيبى است نازنين"!
--------------------------

"ناراستی ها ، پیشاپیش رو به مرگ و نیستی اند ، مگر آنکه ما آنها را در اندیشه و روان خویش ، زنده نگاه داریم" (حکیم ارد بزرگ)

[][][]

در اين آشفته بازار حيله و نيرنگ، قامت شكسته يى، رنگ باخته يى از تبار لنگان "راه" و "رهبر" حريم چند وامانده ى سرگردان را با قصه گويى آراسته و هر آن دم با بى مروتى شهرى دروغ ميگويد، لاف ميزند و ماجرا مى زايد. ما با يكنوع حٓسٓنِ قصه گوى عصر خود سردچار شده ايم!

من نوجوانى ها و جوانى هاى خويشرا تا فروپاشى همان حزب قشله يى در پاى پرداختن پيهم حق العضويت به آن ساختار سپرى كردم، اما با نام جنرال محمد نبى عظيمى فقط در سالهاى پسينه و در پيوند تنگ با سقوط حاكميت در افغانستان بلد شدم. دانستم كه چنين گرانجانى در سرگذشت همان حزب بخت برگشته جايى داشته و در تبانى با چند بى وطن از سلاله ى بالانشينان همان حزب، سرخيل تسليم دهى حاكميت به تاريكترين حلقه هاى اسلام سياسى ستيزه گر بوده كه در فرجام باعث انحلال نيروهاى مسلح مجهز و آزموده و نيز سراپاى دستگاه يك دولت ديرپاى گرديده است. نقش او در كشتار بيرحمانه و فراگير كابلى ها و نيز چور و تخريب شهر پس از سخاوتِ بخشيدنِ قدرت به تنظيمهاى جهادى شمال كشور نُقل هر مجلس است. اينرا هم ميگويند كه او كودتاچى ماهرى بوده كه همين ويژه گى شخصيت ناموزونش نه توانست پس از سركوب خونين حاكميت حزب وطن توسط او، در دماغ آمر صاحب احمدشاه مسعود اعتماد بسازد و اورا در حاكميت مجاهدين صاحب عبا و قبايى كند. عجب تسلسلى، هنوز سايه ى خيانت جدش برگت عظيمو در برابر مشروطه خواهان افغان از مغزها زدوده نه شده است كه نواسه بر سبيل عادت، توشه ى تازه ى خيانت و جنايت را براى دودمان خويش ثبت روزگار كرده است!

وى را جنرال پرستاره ناميده اند. اين ستاره ها بيگمان شمار دفعات حضور وى در كودتا هاى پيهم و توطئه هاى خونين دولتى را در ذهن جستجوگر تداعى ميكند. در جايى از خامه ى تواناى جنرال محترم سيد عبدالقدوس سيد در باب اين جنرال پر ستاره خوانده بودم كه: "...جداً بیاد دارم در اواخر دهه چهلم خورشیدی ما با هم همرتبه یعنی «بریدمنان» بودیم حینیکه در سال ۵۴ و۵۶ با موفقیت در دو کانکور سراسری اردو به تحصیلات به هند رفته و متعاقباً باز گشته بودم باز هم شما در تولی انظباط ترافیک نظامی که عده ای محدودی بان راه می یافت رتبه های مساوی «تورنی» داشتیم، اما من هرگز نتوانستم از سد سکندر قانون عبور و ستاره های اعزازی ... ولی جناب شما از همان رتبه تورنی، کوره راههای سی ساله را یک شبه طی نموده، من در حالیکه دگرمن بودم شما به تیغه ستر جنرالی رسیده بودید."

چندى پيش در مقدمه ى يكى از نوشته هاى خانم نسرین کتونا شهروند کشور هنگری، پيرامون جنگ جلال آباد در معرفى جنرال نبی عظیمی، منجمله خواندم كه نامبرده "...یکی از نظامیان ارشد دولت کابل بود ٬ بحیث معاون وزیر دفاع و قوماندان گارنیزون کابل ایفای خدمت میکرد ٬ با آغاز اقدامات جهت ناکامی پلان صلح ملل متحد نقش که به او از سوی نماینده ی ملل متحد آغای بینین سیوان جهت نجات بر نامۀ صلح ملل متحد از شکست پیشنهاد شد نه تنها نپذ یرفت بلکه به جانبداری از توطیه گران ملیشه ی و جهادی تحت رهبری عبدالرشید دوستم و احمد شاه مسعود بر خواست و قطعات نظامی کابل را به آنها تسلیم کرد و مستقیما فر ماندهی جنگ را در کابل به نفع جمعیت اسلامی و بر ضد حزب اسلامی حکمتیار که در بخش های کابل مسلط گردیده بود بدست گرفت ٬ طی حدود سه هفته ی که وی فرماندهی جنگ را « الی آمدن احمد شاه مسعود از چهاریکار بکابل » در دست داشت بقرار تحریر خودش در صفحه ( ۵۸۴ ) کتاب اردو و سیاست، روزانه یک هزار نفر از شهروندان کابل کشته می شدند . متعا قبأ او به هزینه و هدیۀ جمیعت اسلامی به مسکو رفت و مدتی با استفاده ای امتیازی از امکانات و خانه های سفارت دولت اسلامی در مسکو بعدأ در تاشکند با امتیازات جنبش ملی رشید دوستم خانه و موتر مدتی زندگی کرد وسال بعد با ویزۀ رسمی نزد خانواده اش در هالند پناهنده شد . در هالند به اتهام جنایت جنگی تحت تعقیب قرار گرفت و با ترک هالند مجددأ به تاشکند بازگشت و فعلأ در آنجا اقامت دارد ."

[][][]

عظيمى يادگرفته است بنويسد، ولى هنوز ياد نه گرفته است كه عرصه ى انديشه و نوشته عرصه ى عسكرى و كودتا ها نيست و پيشآمده هاى پيشينه را نه ميشود با يك امر "اور" به ميله ى توپ بست و از تأريخ بيان ساده شده ى سياه و سفيد به دست داد. او عجب در كار مسلك و پابندى به حلف وفادارى عسكرى سرآمد ياران از آب بيرون آمده است كه امروز سوار بر توسن هرزه نگارى، خامه ى بيزبان را سرگردان ساخته و هى چپ و راست به گردن زدن ارزشها و نورمهاى وطنى مشغول است و كردار ديگران را نمره گذارى ميكند. او ميكوشد تا از ميله ى همان تفنگ بى ننگى و نامردى، بدون اندكترين شم فنكارانه و مجوز دانشى، تأريخ حزب "خون نشسته گان" را بيافريند و در لابلاى برگه هاى آن خطا كارى هاى خويشرا پنهانكارى كند.

براى عظيمى كه شمشير بران دادرس دادگاه انتقالى براى مجرمين جنگى و آدمكشان حرفوى بالاى سرش آويزان است، حضور يك گروهك چك چكى از شمار بازمانده هاى يتيم "راه" و "رهبر" موهبت منحصر به فرد است. حداقل تا لحظه ى رسيدن جلب دادگاه، چند شب و روزى درد تنهايى را با اين چند بيخبر تقسيم ميكند. او تصميم گرفته است كه ريكارد داستانهاى "يك هزار و يك شب" را مى شكند و با گند نويسى ويژه ى خودش، "شهكار" تازه در ادبيات غنى مردمان شرق به ارث ميگذارد.

من از عظيمى "نويسنده" و "مؤرخ" و قصه گوى و امثالش تشويش نه دارم، چنين شوقى هاى نعل شدن در قطار يلان هميشه اينجا و آنجا لوليده اند و خواهند لوليد. تشويش من از جعل نويسى است كه نسلهاى كنجكاو فردا را براى جستجوى ريشه هاى حادثه ها به گمراه خواهد برد. نخستين جفاى بزرگ چنين بيغم باشها در اين بود كه نظام چندين صد ساله را در كشور ساقط كردند و افغانستان را براى باشنده گان آن به جهنم مبدل ساختند و حالا با نوشتن تأريخ غير مسلكى و پر از تزوير ميخواهند به دانش تأريخ و تاريخنويسى نيز با دستهاى ناپاك و مغز هاى ناجور خويش شبخون بزنند.

اين جنرال ژوليده به خاطر كه پشتاره ى گناهانش در برابر انسان افغان حتى براى يكى دو نسل بازمانده هاى خودش هنوز كفايت خواهد كرد، در سلسله ى قصه نويسى خويش زير شاه عنوان "من و آن مرد مؤقر" باز به ابزار تزوير و دروغ پناه برده تا اگر به اينسان اهميت جسم و جمجمه ى نامتناسب خودرا در حريم قدرت عاريتى "پرچمى"/روسى پس از هجوم قشون سرخ رنگ و رخى بخشيده باشد. من از نزديكى وى به كارمل و روسها كه خود بازگو ميكند به اين پندار اندر شدم كه نه كند ستاره دار ما از جمله ى ياران پسخانه و گرمابه ى كارمل فقيد بوده باشد و در انجام انبوهى از فرمايش هاى سرى و پنهانى پيشوا وظيفه اجرا كرده باشد!؟ آخر، در سرگذشت همان حزب نامراد كوهى از معما ها، ترور هاى بى فرجام و با فرجام، قتلهاى فرمايشى، ناپديد شدنها و ... بهترين فرزندان وطن كه كم نيستند! الغيب و عندالله

نبى عظيمى در زنجيره ى قصه گويى هاى اخير خويش زير عنوان "من و آن مرد مؤقر" بابى گشوده و از روزى ياد كرده كه جناب شان به نخستين جلسه ى شوراى انقلابى فراخوانده شده اند. وى تأريخ دقيق چنين يك روز بزرگ را در پرواز خويش به سوى ذروه هاى قدرت به ياد نه دارد و مينويسد:

"حالا یادم رفته است که روز چندم بعد از شش جدی بود که به من احوال دادند تا ساعت چهاربعد ازظهر در قصر چهلستون جهت اشتراک درنحستین جلسه شورای انقلابی ج. ا. اشتراک نمایم."

من تا حال در لابلاى اسناد آرشيف شخصى خويش به تأريخ هاى دقيق دو رخداد پس از ٦ جدى ١٣٥٨ دسترسى نه يافته ام: يكى، همين نخستين جلسه ى شوراى انقلابى كه ستاره دار از آن نٓقل ميكند و دو ديگر، نخستين پلينوم كميته مركزى ح د خ ا.

در تگ و دٓو ترسيم فضاى جلسه، چنانكه جنرال پرستاره ميخواسته، حرف اصلى خويشرا چنين آب و تاب ميبخشد:

"... لحظه بعد رفیق کارمل تشریف می آورند. رفیق کارمل درمیان شور و هیجان وهورا گفتن ها و کف زدن های شور انگیز رفقای کمیته مرکزی و شورای انقلابی درحالی که داکتر اناهیتا راتب زاد و سلطان علی کشتمند همراه شان است از منزل دوم قصر پایین آمده ودرجایگاه خویش قرار می گیرند. به همه تبریکی می گویند ودر رابطه به امدن قوت های نظامی شوروی و سقوط امین ،رسمیت بخشیدن و قانونی ساختن هیأت رهبری حزبی ، ضرورت وحدت دوباره جناح های حزب، تبلیغات غربی ها، پلان های خصمانه مخالفین دولت و بله بله بله بله..."

نبى قصه گوى در ترسيم عظمت يك پادشاهى كاذب و وابسته با پادشاه دست نشانده و پرتاب شده ى آن تبارز غرور پر از شرم و سرافگنده گى يك سلطان جبار و يك امير مضحك را در برابر هم قطاران چنين نقش و نگار بخشيده و مينويسد:

"رفیق کارمل پس از ختم سخنانش، سلیمان لایق وبارق شفیعی را که همان لحظه از زندان خواسته شده اند؛ مورد عتاب وخطاب قرار می دهد. آن دو از جای شان بلند می شوند. زنده یاد کارمل می گوید : شرم نیست برشما رفیق های نیمه راه. با من بودید وبا حزب تان. اما همین که ورق برگشت با حیله ونیرنک به من ورفقای تان خیانت کردید و به امین پیوستید. بهترین ونجیب ترین وسرسپرده ترین رفقای تان را زیر ضربه وشلاق امین قرار دادید و از اثر خیانت های شما و چند تا پرچمی نابکار دیگر در سربه نیست کردن رفقای تان سهم گرفتید. خوب حالا بگویید با شما چه کنم؟ سکوت آزار دهنده ولی اقناع کننده یی درتالار حکمفرما می شود. همه با نفرت به سوی این دو تا پرچمی نا پایدار می نگرند. تصور می شود که از شرم آب شده باشند زیرا از سنگ صدا می براید و از آن دو نی؟ گردن ها پت و چشمان بی آزرم شان میخکوب به زمین . صدای پرطنین کارمل بار دیگر درودیوار قصر را می لرزاند. می گوید چرا؟ چرا؟ کسی به شفاعت برنمی خیزد. محکمه اگر رسماً دایرنشده است، ولی این دادگاه هم دادگاه ساده یی نیست. اعمال نامه این دو درپیشانی های شان حک شده است وروشن است که هیچ پرچمی وهیچ انسان آزاده یی ان دو وشرکای شان را که تا هنوز در زندان اند، نمی بخشد. اما کارمل بزرگوار است و بزرگ منش. می گوید ، بروید گم شوید، کمیته مرکزی درمورد تان بعداً تصمیم خواهد گرفت."

براى يك لحظه مى انگارم كه نبى قصه گوى تا اينجا همه چيز را مو به مو با امانتدارى نٓقل كرده و در بيانش تزوير راه نه دارد. من البته، بعدتر، در بخش دوم همين نوشته نٓقلى از دستنويسهاى نشر ناشده پدرم در همين باب را با خواننده شريك ميسازم تا دامنه ى غش را برچيده باشم.

و اما:

چه گونه نبى عظيمى جرئت ميكند و چنين بى آزرم و چنين بى مروت صحنه ميسازد؟ اين كارمل فقيد را كدام مجوز اصولى و اخلاقى و كدام ارزش عيارى و جوانمردى چنين اجازه ميداد كه لايق و بارق را مورد "عتاب و خطاب" قرار دهد و گويا در محضر عام به خيانت متهم سازد؟ چى دلاور است دزدى كه به كف چراغ دارد! كوشش ميكنم تا اگر وجدان خوابيده ى جنرال پرستاره را كمى تكان دهم، هرگاه ذره ى چنين موهبتى در فرديت وى هنوز جايى پنهان باشد.

مگر اين كارمل فقيد نه بود كه:

- پرچمى ها را در يك وحدت نيم بند و پر از ترديد، در يك فريب بزرگ تا دروازه هاى قيام ثور كشاند؟
- خيبر را از رهبرى ساختار نظامى پرچمى ها دور كرد و راه را براى يك كودتاى نظامى عليه داؤد خان باز نمود؟
- در روز قيام نظامى ثور مانع حضور فعال سازمان نظامى پرچمى ها در قيام گرديد؟
- در نخستين پلينوم كميته ى مركزى حزب در ١١ ثور ١٣٥٧ حفيظ الله امين را در معامله براى اخذ چوكى وزرات داخله براى نور احمد نور، به عضويت بيروى سياسى كميته مركزى حزب راه داد و بدينگونه اكثريت خلقى را در كميته مركزى تأمين كرد؟
- به زودى پس از برهم خوردن تناسب نيرو ميان خلقى ها و پرچمى ها، به پرچمى ها دستور كار مخفى در ساختارهاى مخفى جدا از خلقى ها را صادر كرد و اعلام نمود كه خلقى ها دولت را اشغال كردند، پرچمى ها بايد حزب را اشغال كنند؟
- از تره كى در حضور سفير اتحاد شوروى وقت پوزانف تقاضاى شخصى فرستادن وى به خارجه را به بهانه ى تداوى و يا هم كار ديپلماتيك انجام داد و به اينگونه با فرار خويش از معركه ى خود ساخته هزاران پرچمى را زير تيغ امين و دستگاه جهنمى استخباراتى وى در وجود اسدالله سرورى رها كرد؟ (براى تفصيل بيشتر به سلسله ى نوشته هاى اين حقير زير عنوان "نگاهى بر نيم رخ ديگر "واقعيت" مراجعه كنيد)

راستى، اين كارمل فقيد كدام حاتم طايى بود كه با چنين تمكين و دلسوزى ناجور با چنين سخاوت دو "خائينى" را كه به زعم او گويا مسئول تمام جناياتى كه از ٧ ثور سال ١٣٥٧ الى ٦ جدى ١٣٥٨ در حق حزب و پرچمى ها و وطن و انقلاب و مردم روا داشته بودند، چنين با يك پتكه و اتكه و چشم كشيدن و غريدن بخشايش كرد؟ چه گونه كارمل ميتوانست چنين حقير شود كه دو عضؤ تازه پذيرفته شده در قطار على البدل هاى كميته ى مركزى را در برابر شوراى انقلابى خوار و ذليل سازد؟ باور دارم كه كارمل نه شهامت و نه مجوز چنين غريدن غيرمسئولانه و بچه گانه را در برابر لايق و بارق داشته ميبود. او خود در آن بازى بويناك اشغال اسيرى بيش نه بود.

و امروز، كه تأريخ دقيق آن رخداد از حافظه ى نازك والاشان حضرت نبى عظيمى فراموش گرديده است، در قصر چهلستون، در نخستين جلسه ى شوراى انقلابى زير حمايت نظامى قشون سرخ، كارمل فقيد در محضر عام به لايق خائين خطاب ميكند كه گويا تازه از زندان امين مستقيماً به تالار جلسه برگشتانده شده است. ببين تفاوت ره از كجاست تا به كجا!!! آن يكى پس از پايان دوران عيش و نوش در پايتختهاى كشورهاى سوسياليستى در چهره ى دست نشانده و سوار بر تانك متجاوز خارجى با اشد بيشرمى شهرى اين دگر را كه از زندان امين لعين تازه بيرون آورده شده است، در محضر عام، خائين خطاب ميكند و مزورانه ميخواهد تا با نشان دادن دندانهاى جهنمى اشغالگر از پس پرده، گند لغزشها و بى مروتى هاى خويشرا در دامن لايق و بارق پاك كند و جنرال گردن شكسته از آن صحنه فلمبردارى كند و امروز داد از دل شادى برآرد و رستاخيز "پيروزى" حق بر باطل را با نسل من شريك سازد! چى مزخرف، چى پوچ.

اين همان جلسه ى شوراى انقلابى بود كه ستاره دار ما در كنار اسدالله سرورى همزمان افتخار عضويت آنرا كسب كرد و اما سرورى تا مقام معاونيت صدر آن شورا راه باز نمود. اين همان سرورى است كه در سازش با امين هزاران فرزند وطن را بدون شاهد و محكمه به جوخه هاى اعدام سپرده بود، اين همان سرورى است كه "با انگشتان خويش شخصاً بالاى شمارى زيادى از شخصيتهاى نام آور افغان" شليك نموده بود. و بالاخره اين همان سرورى بود كه لايق را زير شكنجه منجمله مجبور به امضاى سندى ميساخت كه در آن چهره ى كارمل به حيث قاتل اصلى خيبر برجسته شده بود. و به حكم وجدان ناپاك جنرالى كه از چكمه هايش هنوز خون پاك فرزندان كابل مى چكد، لايق در جلسه ى شوراى انقلابى و در حضور كارمل و سرورى، اين دو پيروزمند هجوم قشون سرخ بالاى ناموس كشور، بايد سرافگنده و لاجواب ميبود. شرم تان بادا!

اين عجوبه خوب ميداند كه هنوز براى چنين رجز خوانى ها بازار كساد نه كرده و هنوز چند دماغ خشكيده در متن "سربلندى هاى" دوران اشغال لشكر سرخ و طلايه داران وطنى آن زير نام "انترناسيوناليزم پرولتارى" و "سوييتزم" و "وفادارى به شوروى"، اجاق قصه خوانى هاى وى را تفت و دودى مى بخشند.

جنرال از آن درامه ى هيچگاه پيش نيآمده چنين نتيجه گرفته است كه:

"...اما کارمل بزرگوار است و بزرگ منش. می گوید ، بروید گم شوید، کمیته مرکزی درمورد تان بعداً تصمیم خواهد گرفت."

اين همان جمله ى است كه مانند قند و شكر بر مذاق طفلانه ى جنرال ملايم افتيده ، باعث شادمانى بچه گانه اش شده و بر سوزش درون گنهكارش مرحم ميگذارد. درد حسادت را بايد با معجونى التيام بخشيد. و اما پيش از همين جلسه ى شوراى انقلابى، نخستين پلينوم كميته مركزى آن دو "خائين" را به حيث اعضاى على البدل كميته ى مركزى پذيرفته و "محاسبه"ى غير اخلاقى و غير وطنى خويشرا انجام داده بود. اين هم غرض معلومات بيشتر جنرال كه در خواندان متن هاى تأريخى هنوز بسيار بيسواد است!

در بخش بعدى اين نوشته، خواننده ى فرزانه با دستنويسهاى خصوصى و هنوز نشر ناشده ى سليمان لايق درباره ى نخستين ملاقاتش با پيشوا پس از هجوم لشكر سرخ و پيروزى "مرحله ى جديد انقلاب ثور" آشنا خواهد شد.


ادامه دارد‬

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر