۱۳۹۶ آبان ۱۸, پنجشنبه

صفحاتی از کتاب جنگهای کابل : « و ان سگ اشک می ریخت :


   داستان ورود اسماعیل خان و یغماگری و زور گیری یاران جهادی اش را در ماه ثور سال ۷۱ خ به شهر هرات یکی از نظامیان فرهیخه و همدرس صاحب این قلم ٬ جنرال عبدالستار شکوری ٫که در آن مقطع بحیث ریس ارکان « ستاد » قول اردوی هرات ایفای وظیفه میکرد خاطره اش را تحت عنوان « آن سگ اشک می‌ریخت » در صفحه فیسبوکش نگاشته است که انرا برای صراحت و وضاحت یغماگری و زور گویی های گروه جهادی اسماعیل خان می‌آوریم .
« وان سگ اشک می‌ریخت‌» ٬ جنرال عبدالستار شکوری :
  *******************************

وقتی از موقعیت امروزی بر گشته به عقب نگاه میکنم خاطرت گذشته مانند نمایش یک فلم از برابر نگاهم عبور میکنند شاید بتوان گفت خاطره ها ٬برگهای ازتاریخ نا نوشته ما و پل عبور گذشته بسوی حال اند ٬ اما ٬ ما متأسفانه با ناگفته های خوابیده در تاریکخانه های ذهن‌مان اسیر باتلاق سکوتیم .

دیروز حین عبور از سرک مقابل سگی را دیدم که با اشتیاق زیاد با طفلی بازی میکرد آنگاه خاطره از « سگ » سابقه ما در ذهنم تداعی گشت که داستانش ایگونه بود .

حین اشتغالم در کادر فرماندهی قول اردوی هرات از اواخر دهه شصت تا هشت ثور سال ۷۱ خ یک قلاده سک نسل گرگی را با چشمان از جنس آب و سیمای جذاب و پر مهابت که نامش را « ده زور » گذاشته بودیم  در خانه نگهداشته بودیم . « ده زور »بزودی جوان شد ٬ تربیت پذیرفت با فرزندان خانواده بزودی انس گرفت و با
تمکین به اوامر و نواهی ٬ بچه‌ها را خوشنود نگهمیداشت و با شب زنده داری که تا صبح بیدار می‌ماند امنیت منزل را پاس میداشت .


هوشیاری او شگفت انگیز بود ٬ ایام که بحیث ریس ارکان قول اردو بوظایف محاربوی می‌رفتم او مرا همراهی میکرد در محل کارم در روز وشب جا می‌گرفت محیط پیرامونم را در حالیکه نظامیان را می شناخت مواظبت میکرد شب‌ها حینکه بخواب می‌رفتیم بیدار می‌ماند و به کوچکترین شرفه ای جست میکرد و همه را بیدار میکرد .
در یکی از شب‌ها در یک عملیات تصفیه مسیر راه تورعندی از وجود جهادی ها که قطار های اکمالاتی را مورد حمله قرار داده به دزدی و ادمکشی می پرداختند سفر بر شده بودیم ٬ در جریان شب صدای را می‌شنود و برای کشف با ترک محل قرار گاه تا حدود دو کیلو متر در میان اراضی عارضه دار به جستجو می‌پردازد ٬ نا گهان در آنجا از سوی گروپ کشفی رهزنان مورد رگبار شلیک ها قرار گرفته و گلوله ای شانه اش را می شگافد و بشدت مجروح می‌شود در آن لحظه در حالیکه نیروهای ما با شنیدن صدای فیر رهزنان منطقه را زیر رگبار آتش گرفته بودند در حالی خود را به قرار گاه نزد ما رسانید بود که از سوراخ دهن کشوده گلوله در شانه اش خون فوران میکرد و طبیان ما او را همانند مجروج جنگی تحت مداوا قرار داده و تا دوسه ماه بعد وضعش بهبود یافت .
بار دیگر ما جمع خانواده بیاد داریم که در شب ۸ ثور سا ل ۷۱ که گروهای مجاهدین اجازه یافتند به شهر داخل گردند از دور دست هاشهر صدای رگبار ماشیندارها شاید شادیانه و نمایشی بگوش « ده زور» رسیده بود آن‌گونه که گفته می‌شود سگ‌ها احساس خارق‌العاده‌ای درپیش بینی خطر دارند او با شامه درراکش خطر را تشخیص داده بود در آن نیمه های شب گاه به این و گاه بان اطاق خواب بچه‌ها می‌رفت و هر یک را کنترول میکرد آیا در بستراند و گاه در بیرون منزل به گردش درآمده با بی‌قراری فغان و واویلا را انداخته بود .
شاید تقدیر جز لاینفک هر تراژیدی باشد تقدیر طوری بوده که شماری در پی فزونی قدرت در ماه ثور سال ۷۱ بر خاستند و عملیه صلح سازمان ملل را که یگانه راه نجات کشور از جنگ بود با ایتلاف و اقدام‌ های گونه گون درهم شکستند .

بما از گارنیرون کابل از سوی٬نبی عظیمی ٬ که معاون وزارت دفاع بود هدایت آمد که وارد ایتلاف با جمعیت اسلامی گردیده ایم مجاهدین جمعیت اسلامی « اسماعیل خان» را اجازه دهید که وارد شهر و قول اردو گردند.

ما زغفلت رهزنان را کاروان پنداشتیم – موج ریگ خشک را آب روان پنداشتیم آن‌ها را که در مغاره های کوه پنهان بودند اجازه ورود به شهر هرات دادیم .
با ورود اسماعیل خان به داخل هرات شیرازه نظم و قانون درهم شکست خشونت ها وانتقام جویی ٬کرسی طلبی ها شدت گرفت .

روز بعد یک گروه به اسم « افضلی ها » که وابسته بیکی از فرماندهان جهادگرا بود البته به هدایت اسماعیل خان که همدرس دوران لیسه نظامی و دانشگاه حربی ما بود ٬ بمنزل من آمده با مشاهده محیط پیرامون بما هشدار دادند که منزل نشیمن را فوراً تخلیه نماییم حین خروج از منزل گفتند عجالتاً ما موتر شما و همین « سگ » را با خود می‌بریم پافشاری و دلایل ما و بچه‌ها بخاطر نجات  سگ ما  « ده زور » هریک می‌گفتند با ما مالوف است مال شخصی ومتعلق بماست او را از ما جدا نکنید بی‌فایده بود .
وقتی ریسمان را بر گردش انداختند اندوهگین استاده بود نمی‌دانست چه اتفاقی رخ میدهد حینیکه میخواستند اورا به موتر اندازند جریان را فهمیده بود ٬ نمی‌خواست برود اما « افضلی ها» به اجبار متوصل گردیده بودند . « ده زور» با غرش و فریاد گاه بالای این و گاه بالای آن حمله میکرد و گاه بسوی ما با چشمهای ملتمس که همه در آنجا صف بسته بودیم نگاه می‌کرد ٬ یکی از آن‌ها که کلاه طبقی چترالی و ریش زبر و مشکی داشت میخواست او را نوازش کند اما « ده زور » براشفت و بر او حمله کرد اگر مداخلهء ما نمی بود شکمش را می دریدصحنه بیک تراژیدی هجران ومفارقت مبدل گشته بود ٬بچه‌ها با دیده های پر اشک بسوی او مینگریستند و او بسوی بچه‌ها بانگاهای محزون و مهجور نگاه میکرد ٬ شاید بما نفرین می‌فرستاد که ما قادر به ادای وفاداریهای او نگردیده و او را از خود می رانیم وقتی او را به اجبار به بادی موتر بردند نتوانستم نگاهای مظطرب و چشمان پر اشک او را تحمل کنم ٬ناگزیر نزد او رفتم و به نوازشش پر داختم او در حالیکه اشک می‌ریخت هردو دستش را به گردنم اویخت چند قطره اشک گونه هایش را طی کرده بر شیارهای رخسارم سرازیر شده بود درست مثل آب زلال مثل ایینه پاک ٬ من نفهمیدم او اشک می‌ریخت یا اینکه این اشک بود که او را می‌ریخت ٬ دستی برسر و رویش کشیده و گفتم « ده زور » آرام باش آرام باش همه چیز خوبمی‌شود .

 اما از آن به بعد هرچند همه چیزبرای اسماعیل خان و خانواده اش خوب شد ٬ پسرش به کرسی وزارت هوا نوردی و خودش و به کرسی وزارت آب و برق تکیه زد اما نتنها همه چیز مردم کشور خوب نشد بلکه جنگ و جهاد گرایی که اینک حدود ۲۵ سال از آن میگذرد تداوم یافت .  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر